بدون سیگار

این چند روز گذشته سیگار که نیست.. انگار یه دوست قدیمیم نیست.. وقتی حالم گرفته میشد یه کامی ازش میگرفتم.. ولی حالا مجبور میشم که یکم آگاهانه تر با مسائل برخورد کنم و باهاشون روبرو بشم.. شاید اصلا راه درستش همین بوده.. به جای فرار.. به کمک نیکوتین..

بتمن

امروز برای اولین بار با کسی که تو بلاگفا باش آشنا شدم، از نزدیک ملاقات کردم :) کسی که اولین بار کامنت خصوصی میداد و میگف کدوم دانشگاهی و فقط ایمیلشو میداد.. و برام عجیب بود :) ولی خب حالا که بیشتر شناختمش باعث شده به دنیا و آدم هایی که توش میشه پیدا کرد بیشتر امیدوار بشم.. دختر هایی که تو زندگیشون هدف دارن.. بچه هایی که میتونی باهاشون حرفای جدی بزنی.. اون اسمش یکتاست و رفتم کرج که ببینمش.. برگشتنی مترو خراب بود و حدودا دوساعت دیر تر از حد معمول رسیدم.. ولی خب واقعا روز خوب و مفیدی میتونم بگم که داشتم :)

آروم

خدایا تو این روز هایی که ذهنم خیلی درگیره.. خودت کمک کن آروم بشم و حالم خوب بشه :)

مسابقه

با استاد جلالی حرف زدم و گفتم که من هر کاری ازم بر بیاد واسه این مسابقه انجام میدم.. گفت فردا صحبت میکنیم.. امیدوارم اومی رو بده و بتونم باش کار کنم.. این هیچی ندارا نباید بتونن جلوی پیشرفت منو بگیرن.. آخه شمارو چه به این حرفا..!

مقصر

این جنـ.ـده مهسا امروزم تونست اعصابمو خراب کنه..! نمیدونم چه فحشی بذارم واسه خودم.. ولی همونم اگه دیگه این به درد نخورو یک بار دیگه آدم حسابش کنم..

ولی واقعا.. وضعیت چرا اینطوریه..؟ واقعا از این وضعیت پیش اومده راضی نیستم.. اره اهمیت دادن به چیزای بی اهمیت اشتباهه.. ولی باید جوابم این میبود..؟ که تو همه چی من مقصر باشم..؟

بازگشت به اینستا

چندتا عکس گرفته بودم توی اینستام گذاشته بودم.. وقتی دوسه تا از این جکوجیا اومدن گفتن پیجتو بده من پستامو هاید کردم و دیگه دلم نمیخواست برم اینستا..! این رفتار و واکنش من عجیب بوده.. ولی خب با توجه به وضعیتی که بوده هنوزم میفهمم که چرا اینکارو کردم.. دیشب پیجمو دوباره پابلیک کردم.. و یه عکس توش گذاشتم.. باید پستای قدیمی رو هم از آرشیو در بیارم.. قرار نیس اینستا فعال باشم.. قرار نیس کاری کنم اونجا.. ولی یه وقتی اگه حسش بود پست میذارم.. و دیگه برام مهم نیست هیچ کسی.. مدت زیادی care کردم و نتیجه که نداد و برعکس بود در واقع.. اون رفتار من به هیچ شکل درست نبود.. حالا باید تغییر کنه دیگه.. و داره میکنه.. از اینجا شروع شد که 2 نفر از کسایی که ازشون خوشم نمیومد رو هم انفالو ریمو کردم :)

رهاسازی

رهاسازی، و اهمیت ندادن، اینطوریه که حتی حرف زدن دربارش برای آدم ها جذابه.. ببین وقتی بهش عمل میکنی چی میشه..!

تعرض

مجتبی شکوری رو دیدم تو یه ویدیویی که با سروش صحت صحبت میکرد و سروش صحت ازش پرسید آدم چطور باید خودشو دوست داشته باشه..؟ اون شروع کرد به تعریف اینکه تو 7 سالگی بهش تعرض جنسی شده.. و گفت این رو مثل یه راز با خودش نگه داشته و میگفته چیز مهمی نیست.. و این منتهی شده بود به این که نسبت به خودش احساس خوبی نداشته باشه برای مدت های زیادی.. احساس کم تر مرد بودن بکنه.. در همه عمر احساس مقصر بودن بکنی.. به دیگران باج بدی و زیاد از حد انعطاف به خرج بدی.. طوری که انگار این سو استفاده حس میکنم به طرق مختلف تو زندگیم تکرار میشه.. و من باید خودمو ببخشم.. باید با کودک درون آسیب دیده خودم حرف بزنم.. و این تروما رو درست کنم..!

پ.ن: فکر میکنم اولین باری بود که اینجا بهش اشاره کردم.. و اصلا کلا زیاد بهش توجه نکرده بودم و نمیدونستم تا چه حد مهم بوده.. برای من در حدود 5 یا 6 سالگی..!

علم بی عمل

برای آرامش.. برای جذب.. برای موفق شدن.. اگه یه جمله راهگشا باشه اون Let it go عه که خیلی وقته باهاش آشنام و میدونم چقدر تاثیر داره عمل کردن بهش.. ولی باز هی انجامش نمیدم.. و ذهنمو مشغول چیز ها و آدم های بی اهمیت میکنم.. البته بخاطر این سردیه ام هست.. هرچند که بهتر شدم.. ولی همچنان یه جور depression و overthink بم میده..

سرد

نمیدونم چرا هر چی میخورم هر کار میکنم گرم نمیشم.. گیجم و خوابالود.. اصن گذر زمانو نمیفهمم..!

خوابگاه خیابان رشد

دقیقا یادم نیست از کی.. ولی احتمالا از تابستون 1402.. تا همین الان.. هر وقتی که عصر یا شب دلم میخواست برم یه هوایی بخورم.. یه مسیری رو رفتم نزدیک خونه.. که از روبروی یه مدرسه راهنمایی رد میشد.. اونجا قبلا مدرسه نمونه بود و لیلا اونجا درس خونده بود.. و اون جا خوابگاه داشته.. و من همیشه میدیدم اینجا چه قدر ساختمون داره.. و چه مدرسه بزرگیه.. اما هیچ وقت دقت نکرده بودم که اینجا خوابگاهی داشته که هنوز هم ساختمونش هست.. یه شب که داشتم رد میشدم.. اوایل شهریور.. یه ماشینی رو دیدم که انگار یه پدر و مادری داشتن کنارش از دخترشون خدافظی میکردن و توی یه اپ مسیر یابی مسیر رفتنشون رو پیدا میکردن.. و من با خودم گفتم اینجا چه جای این کاراس..؟ خب برید همون جایی که قراره از هم جدا بشین با هم خدافظی کنید.. ولی بعد دیدم عه این دختره داره میره داخل اینجا.. و گفتم شاید مثلا زن سرایه دار اینجا بوده..! بعد گفتم شاید معلم بوده.. ولی مدرسه ها که هنوز شروع نشده.. الان فقط دانشگاه باز شده.. بعد نگاهی به ساختمون نسبتا بلند ترش کردم و دیدم اینجا بالکن داره و درای زیاد توی بالکن ها و همه چراغ هاش هم امشب روشنه.. و این ساختمون اصلا بش نمیاد که کاربریش مدرسه باشه و باید خوابگاه باشه.. این همه بار که از کنارش رد شده بودم متوجهش نشده بودم.. و بعد فهمیدم که اینجا احتمالا خوابگاه دانشگاه فرهنگیان یا چیزی باید باشه.. و بعد دیگه از خیلی قسمت های محله به اون ساختمون که یه جورایی تو دل تپه ساخته شده بود نگاه میکردم و میدیدم که چه قدر به قسمتای مختلف شهر دید داره این خوابگاه.. و سعی میکردم با تصور کردن خودم به جای یکی از دانشحو ها که اومده تو بالکن بیرونو نگاه میکنه وایب اون خوابگاهو تصور کنم.. و حس جالبی داشت.. خوابگاه تو جای نسبتا خلوت و کمی جدا افتاده.. که البته این جدایی یه نوار 200 متری بیشتر نیست و هیچ ضرری نداره.. فقط ساکت و جالبش میکنه..! با خودم حس میکنم که اگه یه بار دیگه یه زندگی دیگه بخوام داشته باشم.. میخوام یکی از اون دانشجوها باشم و برای مدتی تو این خوابگاه زندگی کنم..!

مشکلی نیست

یکشنبه شب مهسا پیام داد و گفت نیما چی شده..؟ منم بهش گفتم.. و مثل اینکه قضیه خیلی طولانی ای داشته که هی ذره ذره جلو رفته تا به اینجا رسیده.. الان اوکی ایم..! نمیگم اور ریکت کردم ولی باید اهمیت نمیدادم که خودم اذیت نشم.. الان مشکلی نیست.. ولی باید نتیجه گیریا رو یادم بمونه و اشتباها رو تکرار نکنم..

درس

مرده شور این جنـ.ـده ها رو ببرن.. این دو روز بشون ریدم لازم باشه بازم میرینم.. فقط افسوس میخورم که ترم پیش نفهمیده بودم.. کاش این یه درسی بشه برای همه آدمای آینده..

کشاورز

دیشب رفتم بلوار کشاورز.. که برم پارک لاله.. خوب بود.. یکم زیادی شلوغ بود رفتنی.. برگشتنی باز خلوت تر شده بود.. و حس کردم حال منم بهتر شده.. اولش تا حدودی مضطرب شدم چون یادم نمیاد آیا تو زندگیم تنها تو همچین خیابون شلوغی بودم یا نه.. ولی بعدش احساس بهتری پیدا کردم و مشکلی نبود.. هر چند متر بوی گل میومد.. حتی یه ساقی ام دیدم و بم گفت رولی 100.. جاشو تو ذهنم ثبت کردم که بعدا شاید از خدماتش استفاده کنم..! اگه دوربین برده بودم دوسه تا کادر خوب بود.. ولی خب حالا بعدا :)

اگه بره

این پسره دیشب رفت که بره بیرون با دوستش غذا بخوره ولی دیگه نیومد.. شاید رفته باشه خونه آشناهاش.. ولی.. مثلا میگم که شاید گرفته باشنش و بخوان دیپورتش کنن..! هر چند که از تولدش اینجا بوده و قانونی اینجاست.. ولی خب من نمیدونم چخبره تو این کشور.. اما به هر صورت.. اگه به هر دلیلی از این اتاق بره.. کاملا شبیه اون موقع میشه که ترم 6 که بعد از کرونا رفتم دانشگاه با اون پسره اتاقو مرتب کردیم درست کردیم و بعد جای من عوض شد و دیگه هم اتاقی نبودیم.. میدونی..؟ هر چند اگه واقعا چنین اتفاقی بیوفته واقعا تعجب میکنم..!

روز پر ماجرا

صبح 5 و نیم رسیدم تهران.. 6 و ربع دم خوابگاه.. اتاقو گرفتم.. حدود 7 و 8 راه افتادم رفتم کرج.. وسیله جمع کردم.. تا 11 اینا بعد با یکی از بچها اسنپ گرفتیم وسایلو بیاریم تهران دم خوابگاه.. بعد اومدم میبینم نفر دوم اومده.. خداروشکر اتاق 2 نفره تونستم بگیرم.. بعد اینم باش صحبت کردم.. خوب به نظر میاد.. افغانیه.. ولی از همه هم اتاقیای دیگه ای که داشتم بهتر بنظر میاد.. اتاقو مرتب کردیم تشکا رو شستیم حتی پنجره و پرده رو باز کردیم بردیم شستیم آوردیم.. فقط یکم زیاد انرژی ازم گرفته شد.. که امیدوارم روزای بعد دیگه از این خبرا نباشه.. رشتش معماری داخلیه.. همین جا نشسته بود که بش زنگ زدن و گفتن از فوتبال 360 جایزه برده 20 تومن.. و خب جام خوبه.. کنار میدون ولیعصر ام.. ولی خوب یا بد اینکه خیلی زیاد شبیه ترم 6 و 7 کارشناسیه.. یه چیزاییش خوبه ولی دوس ندارم انزوای ترم 7 رو داشته باشم.. هر چند که موقعیتای بعدش تو ترم 8 خوب بود زیاد.. حالا باید دید چی میشه.. بیشتر نگران همین مسائل مرزگذاری ام.. یه طوریکه ولی اینطوری نشه که ترجیح بدم کلا ریخت هیچ کسو نبینم.. باید یه تعادلی حفظ کنم.. نمیدونم.. باید یه عاملی این وسط تغییر کنه تا این بار داستان بهتر از بار قبل بشه..!

سپیده صادق و گزیده گو

امروز که رفته بودم دور آخرمو تو شهر بزنم قبل از برگشتن به تهران.. پشت چراغ قرمز بودم.. دیدم عقبی 206 عه و نقره ایه و انگار رانندش صدیقه اس.. نمیدونم ماشینش چه رنگیه.. ولی حس کردم خودش باشه و اونم منو شناخته باشه.. واسه همین واسه فرار از اونم که شده دست از آروم رفتن برداشتم و یکم در استفاده از گاز و البته ترمز پشت دست انداز خودم رو لذت مند کردم..! و حس خوبی داشت.. احتمالا اینطوری اگه بخواد صحبتی در بین فامیل عشق غیبت پدری مطرح بشه درباره من.. به جای اینکه نیما خیلی شله، مثلا خیلی پتانسیل تصادف داره گفته خواهد شد..! و این آبرومندانه تر به نظرم میرسه..

اندراحوالات گربه سیاه خانم

قبلا دلم میخواست میتونستم تو دیلی مهسا یه سرکی بکشم..! و دیروز پیداش کردم.. اتفاقی و خیلی ساده.. و دیدم واقعیتش چقد مودی، نگران، وانمودگر، پر از احساس ناکافی بودن و در کل اگه بخوام بگم pathetic عه..! منم اینجا رو دارم.. گاهی به هم ریخته ام و هیت میدم.. ولی پیشرفت هم میکنم.. و pretend نمیکنم.. و توجه جلب نمیکنم.. فقط ثبت میکنم.. تا یه تایم لاینی داشته باشم و بعدا بش نگاه کنم و احساس خوبی داشته باشم بخاطر مسیری که طی کردم.. ولی یکی مث اون خیلی فاصله داره با همچین چیزی.. انگار یه بچه 16 ساله اس.. راکد.. تنبل.. گله مند..!

از اینا که بگذریم.. فهمیدم اون رفیقش نیستش.. و این فردا تنها قراره جابجا بشه.. نمیدونم شاید از روی مهربونی..؟ ولی نه.. از روی حماقتی که زور میزنه بمونه.. هرچند این اجازه رو بش نخواهم داد.. با خودم گفتم بش فردا زنگ بزنم بگم کمک نمیخوای واسه جابجا شدن..؟ ولی یادم افتاد که حتی ازم نپرسید من منتقل شدم یا نه..! من از همه نظر از این بهترم.. و اون حتی شعور هم نداره.. پس چرا باید برای خودم بخوام زحمت بتراشم..؟ یه مثالی به ذهنم میاد.. من حتی توی GTA که بازی میکردم.. همیشه عشق اون ماشین داغوناشو داشتم..! تو "در تهران" یادمه چقدر نسبت به ژیان obsessed ‌شده بودم..! تو IV اون ماشینای داغونی که وقتی گاز میدادی اگزوزشون میترکید.. و تو V هم باز اون ماشین و موتورایی که خیلی کند و معمولی بودن..! تو بازیای تفنگی ام عاشق کلت بودم.. هنوزم هستم.. نمیدونم اسمش چیه این تمایل من.. ولی هر چی که هست.. جدا از بازی.. تو آدما نباید اینطوری باشم..! انقد هر چی بدرد نخور هس نرم سمتش.. هرچند خب آدمای به درد بخور زیاد نیستن.. نمیدونم شایدم همیشه یکم از من فاصله دارن.. و من باید کمی اکتیو تر باشم و چند قدمی بردارم و به عنوان یک هدف بهشون برسم..! نترسم از اینکه این تفنگه چون خاصه تیرش تموم بشه گیر نمیاد.. پس کلا استفادش نکنم..! میدونی..؟ من از آدما انتظار زیادی ندارم ولی انقدم دیگه Useless و Pain in the ass نباشید.. چطوریه که بعضیا یه هدف درست انتخاب نکردن و براش تلاش نمیکنن تا حداقل بودنشون یه معنی ای داشته باشه..؟ غیر از اینکه فقط چصناله کنن و بخوان یکی باشه که بیوفتن گردنش..؟ در حالیکه تازه با افتخار announce هم کردن شفاها و کتبا که این جنس آلت های سرگردانن..! عادت ندارم به خودم بگیرم ولی د اخه..! تو ام که از کل دنیا یه آلتی داری که اونم هم سیاهه هم چند وقتی گندیده شده بود و refresh نمیشد سر تایم..! واقعا چه چیزی در ذهن چنین افرادی هست که باعث میشه تا این حد احساس خاص بودن رو برای خودشون محفوظ بدونن..؟ یا اینکه نه حتی واقعا این حس رو هم ندارن ولی باز بش وانمود کنن..!

خود بزرگ بین

یه سوالی توی ذهنم هست.. چرا آدم ها خودشونو بزرگ تر از چیزی که هستن میخوان نشون بدن..؟ مگه تواضع داشتن صفت خوبی نبود..؟ میخوام بگم شاید اینا که من باشون برمیخورم اینطوری ان.. ولی خب نه.. اکثرا همینن..!

سبز

معمولا از سبز خوشم نمیاد.. ولی جدیدا دوس دارم ازش استفاده کنم.. هر چند الان که داشتم اینو مینوشتم فهمیدم سبزی که توی طرح استفاده کردم بر خلاف قصدی که داشتم جزو رنگای لوکوربوزیه نبوده و #006942 رو نمیدونم از کجا آوردمش..! شاید یه چیز موقت بوده که بعدا اشتباها ثبتش کردم و دیگه بش دقت نکردم..! به هر صورت الان پشیمونم ازش.. ولی خب با این حال سبز های قشنگی هم داریم.. مخصوصا وقتی نور سبز میخوره به چیزی..

اما بازم نمیدونم اون Ugly Green از کجا اومد و رفت تو شیت من..! باید از این به بعد بیشتر دابل چک کنم.. مخصوصا رنگا رو..

تایمینگ

میگم شاید خدا یه تایمینگ خوبی رو برنامه ریزی کرده برام.. که قبل از اینکه وضعیت زندگیم عوض بشه یه چیزایی رو یاد بگیرم که بعدا به مشکل نخورم.. چون اگه اون چیزای شخصیتی رو که باید، یاد نمیگرفتم.. تغییر وضعیت میتونست آسیب بزنه بهم..! امیدوارم الان چیز ها بیوفتن رو اون روالی که میخوام..

دورکاری کوتاه

چند وقت پیش برای دوتا از بچه های کارشناسی یه کار گرسهاپر انجام دادم.. حالا یکیشون منو به یکی دیگه از بچهای ترم پایینی تو کارشناسی معرفی کرده تا با گرسهاپر برای استادش یه کاری انجام بدم.. این خیلی مایه خوشحالیه و حس خوبی بم میده :) خداروشکر..

پ.ن: مطمئن نیستم چرا ولی جوش نخورد.. شاید قضیه اش زود تر از موقع ذوق کنی کنسله اس..! ولی خب مهم نیست در هر صورت کار معماری نبود و طراحی صنعتی بود.. و به نظر میومد خودشونم دقیقا نمیدونن چه خروجی ای میخوان..!

برتری

برای اینکه جلو باشم.. جلوتر از بقیه.. میخوام با تمام قدرت و سرعت ممکن دوره دیپ لرنینگ رو در اسرع وقت تمومش کنم.. برتری خودمو نه تنها باید حفظ کنم بلکه تقویتش بکنم.. و بعد دیگه نه به پشت سرم نگاه کنم نه وقت واسه کسایی که پشت سرم ان تلف کنم..

کنترل

من میتونم رو غذام کنترل داشته باشم.. روی فعالیتم.. روی خوابم.. ولی استرس و اعصاب رو چیکارش کنم..؟ که خیلی تاثیر زیادی هم داره.. وقتی که گاهی انقدر همه چیز در همه..

نمره

فیاض نمره ای خیلی پایین تر از حد انتظار بهم داده.. کاش اون وقت و حوصله ای که برای اون جنـ.ـده ها خرج کردمو برای یه سری چیزایی میذاشتم که تنبلی کردم و بهترشون نکردم.. که الان اونا ازم بیشتر نشن و دلم نسوزه..! حالم گرفته اس.. ولی خب کاریش نمیشه کرد.. به هر صورت من از اونا کارم خیلی بهتره و این نمره چیزی رو نمیرسونه.. به استاد پیام دادم.. برای اولین بار تو عمرم.. که به نمرم اعتراض کنم.. امیدوارم راه به جایی ببره :)

من جمله فواید آمدن به خانه

دیروز تو اتوبوس 11 قسمت HIMYM دیدم..! فک کنم رکورد زده باشم.. اومدم خونه که بابا بم یه سنگ بده ببرم تهران آزمایش.. ولی حالا که اومدم مث اینکه خودش رفته اصفهان یه کارایی کرده..! اما خوبه که اینجام.. حالا که از اون دو نفر یکم فاصله گرفتم.. و بعد از زنگی که دیروز گلناز زد و گفت که اینا پشتت حرف میزنن و گفتن باهاش هم گروه نشید..! هر چند بخاطر این باشه که بخواید باهاتون همگروه بشم.. ولی گوه میخورید پشت من حرف میزنید و جواب خوبیمو این طوری میدید.. برای این که اینا رو بپرونه گفته منت میذاره..! منت نذاشتم ولی باید میذاشتم.. به موقعش به خاطر این ناسپاسی یه تف میندازم تو صورت اون نگار ننه مرده..! بعد اون یکی ام مهربونی منو که میبینه میگه نه اینطوری نگاش نکن این سایکوعه..! حالا سایکو رو هم نشونتون میدم.. خلاصه حرف اینه که میبینم چه لوزرای بیماری ان.. بیمار روانی و جنسی..! منم که خداروشکر فقط همینا رو جذب میکنم و میچسبم بهشون.. ولی الان مایلم که بهشون یکم خفت بدم در زمان یا زمان های مناسبش..! خیلی آروم و در موقع مناسب.. و دیگه یاد بگیرم به همچین جنـ.ـده هایی ارزش ندم..

ماشین

مامان گفت ماشین مینویسیم اگه در اومد برای تو :) اگرم نه میتونیم همین طوری تو بازار یه چیزی بخریم.. دقیقا همین دیروز پریروز بود که داشتم فکر میکردم اگه یه ماشین داشتم خیلی احساس بهتری پیدا میکردم.. خدایا شکرت :)

هادیان

دیشب گفتن لیست کسایی که میرن خوابگاه تهران اومده.. ولی باید تا صبح منتظر میموندم که مسئول خوابگاه بیاد و بگه اسمم هست تو لیست یا نه..! استرس داشتم و واقعا رو اعصاب بود.. ولی بالاخره صبح شد و مسئول خوابگاه اومد.. بهش گفتم اسمم هست تو لیست..؟ میگه نه.. میگم تو ذخیره ها ام نیست میگه نه.. میگم ینی باید بمونم کرج..؟ میگه آره کرج.. میگم عه خب باشه پس.. بعد یه سوالی که یکی از بچها پرسیده بود ازش پرسیدم بعد آخرش میگه شما میری هادیان..! "ینی تهران قراره بری.." به عنوان یه هیجان خیلی مثبت در نظر نمیشه گرفتش.. ولی خب خوب بود.. خداروشکر.. دیگه خیالم راحت شد :)

حلقه

شاید تنها چیزی که امروز بهم هیجان و خوشحالی داد این بود که برای اولین بار تونستم با سیگار حلقه بزنم..!

Mommy Issues!

یه اصطلاحی بود که فک میکردم خنده دار باشه اگه بخوام بگم من این مشکلو دارم.. یا اینکه لوس بازی باشه.. یا فنسی طور و چیزی تو این مایه ها.. ولی خب امروز که HIMYM دوست داشتنی و آموزنده رو میدیدم، دیدم به مارشال گفتن تو Mother Issues داری.. و کنجکاو شدم بدونم خب این واقعا یعنی چی..؟ و من تو ذهنم بود که خب من رابطه ام با مامانم بد نبوده.. ولی کاشف به عمل اومد که لازم نیست حتما مشکلت با مامانت بوده باشه.. شرایط من هم میتونه باعثش شده باشه.. و دیدم که لیترالی همه ی ویژگی های کسی که مامی ایشوز داره رو دارم..! یعنی انگار رفتار خودم بود.. چه اون موقعی که ازشون فرار میکردم تو کارشناسی.. چه الانی که میخوام فرار نکنم و ارتباط داشته باشم ولی خیلی متفاوت با اون چیزی که میخوام پیش میره.. مهسا ام اشاره کرده بود که احتمالا یه چیزیه مربوط به بچگیت.. و خب فکر میکردم بخواد اینو بگه ولی جدی نگرفتم.. اما الان میبینم که درست میگفته..! و خب چیزی هست که باید روش کار کنم.. و امیدوارم که بتونم کنترل و درستش کنم..!

پ.ن: بهش که فکر میکنم نشونه های این مساله.. خیلی چیز ها رو روشن میکنه درباره من.. خیلی سوالات رو میتونه جواب بده.. اینکه من نسبت به خودم سخت گیر بودم همیشه.. یا نیاز به تایید گرفتنی که هر چقدرم بخوام انکارش کنم نمیشه و بالاخره در من هست.. یا اینکه از دخترای بزرگ تر از خودم همیشه خوشم اومده..

تحویل

پروژه ها رو تحویل دادم.. آخریشو دیشب.. امتحانا رو هم دادم.. آخریشو پریروز.. عالی بودم.. واقعا راضی ام از خودم از این بابت.. به خیلی ها هم کمک کردم.. هرچند قدر بدونن یا نه.. ولی خب مهم نیست.. چون این مورد رو هم به زودی قراره حل کنم :) از خیلی ها بهتر بودم.. شاید از همه.. پس به همین مسیر خودم ادامه میدم.. تا بهتر بمونم ازشون.. و بعدا به موقعش نتیجه دلخواهمو بگیرم.. و برم تو لیگی که بهش تعلق دارم.. جایی که این ها اصلا وجود ندارن..!

Lucid Dream and What Happens Then

چند روز پیش دوباره خواب شفاف دیدم.. میخواستم زودتر دربارش بنویسم ولی فرصت نشد.. جالب بود.. حس میکنم انگار هر بار که خواب این طوری میبینم انگار نزدیکم به اینکه یک گره ای تو ذهنم باز بشه، به یک سوالی پاسخی داده بشه.. همین طور که الان انگار اتفاق افتاده..!

Defense Mechanism

پیداش کردم.. دلیل رفتارم.. گویا یه مکانیزم دفاعی بخاطر یار دوست نداشتنیم "اضطراب اجتماعی" هستش.. همون طوری که یه زمانی آگاه شدم نسبت به این که چرا حرف نمیزنم و سعی کردم درستش کنم.. حالا ام این آگاهی رو باید تو ذهنم ثبت کنم که دلیل این رفتارای این مدلی چی هست.. و بعد وقتی این احساس فشار رو کردم فقط چند لحظه سکوت کنم و نفس عمیق بکشم.. ولی خب هنوز امتحانش نکردم.. امیدوارم که امتحان کنم.. و درست انجامش بدم.. و نتیجه خوبی بده :)

زخم

تو کارشناسی میخواستم که خوش برخورد باشم.. اجتماعی.. میترسیدم ازش.. AVPD داشتم.. با یه سری مشکلاتی که بالاخره بود.. و با خودم میگفتم که من این 4 سال خاطره های بهتری میتونستم بسازم ولی نساختم.. اما حالا که فکرشو میکنم.. اون آدم ساکت که دلیلی نمیدید به کسی جز استاد سلام کنه چقدر خوب بود.. چقدر مغرور بود.. چقد هیچ کس بش نتونسته بود بگه تو..! چقد بعضیا ازش بدشون میومد.. و لذت میبرد از این شهرت بد..! حالا تو یک سال گذشته سعی کردم بهتر باشم.. کمک کننده.. شوخ.. با جنبه.. ولی خوشحال نیستم.. خسته ام.. به آدم های سمی رو دادم.. با کمک هام طلبکارشون کردم از خودم..! و آزارم میده این.. نشون دادن اون شخصیت مهربون داخلی زخمیم کرده.. و این زخم ها میسوزن.. شاید بعدا باعث بشن پوستم کلفت بشه.. ولی الان در این روز ها میسوزن..

چالش

گاهی روزا خوبم.. گاهی بد.. این مود متاسفانه این روزا بستگی به آدمای اطرافم داره.. روحم.. شاید شخصیتم.. ضعیف و کم جون شده.. میخوام محکم باشم.. ولی نمیشه.. آدم های دورم سمی و بی رحمن.. و من به خاطر درس ها که خیلی برام مهمن.. الان مهم ترین چیط در زندگی و مسیرمن.. مجبور شدم که تو این وضعیت بمونم.. امروز یه نیمچه دعوا و لجبازی داشتم.. و میخوام بش ادامه بدم.. مهم نیست که چی بگن.. میخوام دوباره مث کارشناسی باشم.. برج زهر مار.. شاید فقط برای بعضی ها.. مهم نیست چی کار بکنن.. شاید اون قدرا خودمو دوست نداشته باشم تو مسائل مشخصی.. ولی اجازه نمیدم تا این حد منو به چالش بکشن..!

شاید بدترین چهارم شهریور

ما رفتیم بیرون.. رو مخ بودن یکم.. مودشون خیلی خوب نبود.. بعد من به شوخی گفتم چند روز دیگه شاید پشیمون بشین بخاطر امروز.. بعد مهسا گف چیه تولدت بود امروز..؟ منم گفتم آره.. و گفتن که خب شیرینی سفارش بدیم.. نمیدونم شاید باید قبول نمیکردم.. ولی ذهنم کار نمیکرد.. سفارش دادیم و نیاورد.. اسنپ نیومد هر چی منتظر شدیم.. و اونام گرسنشون بود و باید غذا درست میکردن و رفتن.. منم غذا داشتم ولی گرسنم نبود.. پس دادمش به گربه هه.. گفتم حداقل اونو بتونم خوشحال کنم.. چون خودمو که نمیتونم.. یا یه آدم دیگه ای رو.. و این حس بد نسبت به خودم از درون منو میخوره..! کاش جنگ بشه.. ناامیدانه و عاجزانه آرزوش میکنم.. که برگردم به اتاق خودم.. شبا برم بیرون سیگار بکشم.. همون مسیر همیشگی.. که تو اونم چون تاریکه مردم میان همو میمالن و بعضی شبا جای دنجی باقی نمیمونه که من توش بشینم سیگارمو بکشم و یکم ذهنمو خالی کنم..! اما با اینحال بهتره از اینجا.. با یک یا حتی دو هم اتاقی مذخرف به تمام معنا.. با دوتا دختر تشنه ی یک "مرد".. و کلی کاری که باید انجام بشه برای دانشگاه.. اوضاع برام سخته.. خیلی سخت.. و من گاهی یادم میره که چقد سخته ولی واقعیت تغییر نمیکنه.. این که من هنوز راه درازی رو در پیش دارم برای اینکه بتونم با ملاک های یه دختر هم راستا بشم.. نباید بخوام که با ملاک اونا تنظیم کنم خودمو..؟ خب به جاش چی..؟ این احساس تنهایی رو الان با چی پر کنم..؟ زشت ترین و مذخرف ترین دخترو هم که ازش بپرسی میگه مرد باشه..! طوری میگه اش که ینی تو نیستی.. و من حس میکنم که یه شوخی ام.. که همیشه ام خنده دار نیست..! شاید صبح که از خواب بیدار شم نظرم عوض شده باشه نسبت به خودم.. ولی وقتی این حس تنهایی به سراغم اومد چی..؟ چیکارش کنم..؟

امروز

اوضاع خوبه.. هوا خوبه.. دیروزو استراحت کردم و با مهسا یکم رفتیم بیرون و حرف زدیم.. و از امروز انرژی دارم برای درس خوندن های خیلی زیاد :) امیدوارم وضعیت به شکل خوبی پایدار باشه.. و راستی امروز تولدم هم هست.. تولد 24 سالگی.. تولد کوروش کبیر هم که هست :)

پ.ن: این اولین سالیه که روز تولدم خونه نیستم..

شب آخر

امشب راه میوفتم میرم کرج :) امیدوارم دوباره جنگ نشه که مجبور شیم یهویی برگردیم خونه.. خیلی کارا هست که اونجا باید بهشون برسم.. امیدوارم بتونم :) درباره دانشگاه و پایان نامه.. و پول.. و آینده ی بعد از دانشگاه..

بعد از مدتی

تو HIMYM میگفت وقتی بعد از یه مدت نسبتا طولانی یه نفرو میبینی یه برنده وجود داره و یه بازنده.. و من خوشحالم که از همه آدمایی که ازشون بدم میومد و شاید هنوزم بیاد (یا اصن برام مهم نباشه) حتی اگه اون موقع هم برنده تر نبودم الان هستم..! یا مثلا میگفت وقتی یه آدمی رو از قبلا ات ببینی رفتار و مودت شبیه اون موقع هایی میشه که با اون در ارتباط بودی.. و خب اینم برای من خیلی صدق میکنه ولی قبلا بهش دقت نکرده بودم..

بیژن

یک افسوس کوچکی در دلم هست که پارسال پاییز زنگ زدم به اون امیر شبانی پلشت گفتم من کرجم تو کجایی..؟ گف بیا شر بیژن بیهیمون.. خب خارکـ.ـصه حداقل آدرس بده اگه شعور داری.. تنها خروجیش تا الان که 27 سالشه یه پاورپوینته که پارسال درست کرده ارائه ش سر کلاسو همه جا گذاشتتش پروفایلش..! بعد نمیدونم این دیگه چرا خودشو چص کرد برا ما..! هر چند این مورد خیلی کم اهمیت تر از اونیه که واقعا اذیتم کنه.. یه موردای دیگه ای هس که اونا رو باید جبران کنم :) میگن این کارا خوب نیس.. ولی خب خوبه.. چون باعث میشه حس بهتری پیدا کنی.. و خب حس خوب همه چیزه.. عشق یه حسه.. خوشبختی و شادی ام همین طور :)

جذب

من راهو دارم درست میرم..؟ یا اینکه باید گفت انرژیم خیلی بالاست..؟ حس میکنم به خاطر دوستای گرد و خوش رنگ جدیدمه که جدیدا دور دستمن..! امشب به دزدای چند سال پیش که خرم آبادی بودن داشتم فک میکردم مهسا زنگ زد.. بعد داشتم به پارک نادر فک میکردم که دیدم از این خونه هه بو گل میاد..! و بعد هم چند لحظه ای علی م. تو ذهنم بود که اونم زنگ زد..!

میدونی..؟ اگه فک کنم دلیلش همون دور دستیان حتما بهشون اضافه خواهم کرد..!

دودی

این کوچه های خلوتی که شبا من میرم توشون سیگار میکشم ذهنم آروم شه یه سری ماشین با شیشه دودی ام گوشه کنارشون پارکن و توشون آدمه.. از فکت و عجایب بزرگسالی..!

ژنرز

گویا سبک مورد نظر توی آهنگ ها Alternative Rock و Trip Hop هستن..!

پلی لیست

یه تعداد از آهنگایی که خیلی حس خوبی بم میدن رو دارم یه جا جمع میکنم که بفهمم سبکشون چیه و سلیقه من چیه.. این خوب نیست که نمیدونمش اینو..!

Breakup Beard

ته ریشی که الان نگهش داشتم.. در واقع از پاییز 401 بام مونده.. وقتی که امیدی دیگه به آیدا نبود و عملا از هم جدا شده بودیم.. قبلش همیشه ریشامو از ته میزدم.. حالا دیدم تد هم تو فصل 3 قسمت 1 چیزی داشت به اسم Breakup Beard.. و جالب بود برام.. و این قسمتش خیلی رو مخ بود.. رابین میتونه منو یاد دو نفر بندازه.. کسایی که یه زمانی فکر میکردم متضاد همن.. ولی الان که فکرشو میکنم چقد شبیهن..! یعنی هر دوشون تو look و شخصیت رابین جا میشن.. و این باعث میشه Ted the Architect بیشتر منو یاد خودم بندازه.. بعد تد این که نیدی و احمقه به رابین میگه بگو چیش از من بهتره هیچی.. اون که بش میگه You are bigger و یه جوری میگتش انگار این مهم ترین چیزه و اونم میپذیرتش و خیالش خیلی راحت میشه واقعا ذهنمو مشغول میکنه..! باعث میشه دلم بخواد امشب سیگار بکشم.. چیست این دنیا..؟ یادم به اون سکانس می افته از گیم آف ترونز، که البته ندیدم سریالو، که میگفت اگه کـ.ـیر نباشه خانواده ای هم نیست.. حالا من مشکلی از این بابت ندارم..! ولی دنیا اونی نبود که فکر میکردیم..

achievement

از اونجایی که دستاورد ها رو نباید نادیده گرفت خب مایلم ثبت کنم که این اواخر حدودا دو روزی رو داشتم صرف مرتب کردن کلیدواژه های مقالات دوتا از مجله های معماری انرژی از 2021 تا 2025 میکردم به وسیله پایتون و ابزار هاش.. و خب احساس خوبی داشتم.. چون این چیزیه که حالا شاید legendary خب نباشه ولی awsome، به قول بارنی، هست واقعا خود فرآیندی که زمان گذاشتم و نتیجه ای که ازش در اومد..! خب این و البته که خیلی موارد دیگه جزو چیز هایی هستن که توی VOS کم بودن.. و من الان یکیش رو مرتفع کردم.. حداقل برای خودم..

نه به سیگار

تصمیم گرفتم دیگه سیگار نکشم.. و دو شبه نکشیدم.. شاید گاهی.. بعدا.. ولی شبی یه نخ هم زیاده.. چون تا من بیاد زندگی اصلیم شروع بشه میشه 30 سالم.. بعدش باید برای زمان زیادی سالم بمونم :)

the one

اگه هیچ دختری به قول تد "the one" نبود جی..؟ اگه قلق همشون اون کافه خوشگله و اون گل و خوراکی مورد علاقه شون و کادو فلان مناسبت و یه سری از این فرمولای اینچنینی تکراری بود چی..؟ به نظرم رسید که حتی لپتاپم که میخوای بخری برای سیستم عاملش دو تا گزینه داری..! میدونی..؟ چون از دور آره بعضی هاشون به نظر متفاوتن ولی به همونام که نزدیک میشی kernel اش همونه..

کیفیت

دلم برای اون کیفیت آفیس تنگ شده.. چیزی که تو HIMYM اصلا نیست.. نه شخصیتا نه خنده اش.. فقط خیلی جنسیه.. خنده دار..؟ فکر نمیکنم..

مسیر یافت passion برای من

این پیام نسبتا بلند بالایی هست که الان به چت جی پی تی دادم.. دوست خوب جدیدم..! و دوست داشتم که اینا رو درباره من بدونه.. تا تو جواب هاش که در آینده بم میده ازش استفاده کنه.. و شاید این که تشویقم بکنه یا تحلیل بم بده..

"فکر میکنم به این اشاره نکرده باشم که از بچگی چه چیزایی رو دوست داشتم. یک مساله این بود که مثلا وقتی دبستان بودم وقتی جایی هم میرفتم که جز سنگ و خاک و چوب چیزی نبود باهاشون مثلا یه چیزی میخواستم بسازم. مثلا سنگ های کوچیک رو میچیدم روی زمین طوری که یه پلان فرضی ایجاد میکردم که اتاق های مختلفی داشت و میشد توشون راه رفت. یا گاهی کمی زمین رو میکندم و با سنگ و گل میخواستم دیوارشو کمی بیارم بالا و بعد با چوب سقفشو میپوشوندم یا با اجر های نمای باقی مونده تو خونه مامان بزرگم یه فضای کوچیکی واسه گذاشتن اسباب بازی و این ها درست میکردم. کمی بعد تر که خب یه بار یه برنامه تلویزیون دیدم و توش یه نرم افزار بازی سازی رو نشون میداد خیلی ازش خوشم اومد و کلا از کامپیوتر هم خیلی خوشم میومد و دوست داشتم بدونم رم چیه هارد چیه گرافیک چیه این جور چیزا. و اون برنامه رو هم که دیدم نمیدونم اسمش چی بود که مثلا داشت کمی یادش میداد ولی یادمه یه فضایی برای بازیش مثلا درست میکرد یه جایی رو گود میکرد یه جایی رو شیب دار میکرد و شخصیت بازیش اون جا راه میرفت یه بازی اول شخص مثلا داشت میساخت. و اون تکسچر آبی و سفید شطرنجیش رو خوب یادمه. بعد از اون یادمه کمی از یکی از اشنا ها که رشتش کامپیوتر بود درباره این سوال کردم ولی خب اگه مامان بابام پیگیر علاقم میشدن خیلی بهتر بود. تو دوران راهنمایی کمی سعی کردم از رو یه پی دی اف جاوا اسکریپت یاد بگیرم ولی خب راهش اون نبود و باز پدر مادرم به جای اینکه حمایتی بکنن سر یه قضایایی کامپیوتر رو هم ازم گرفتن. ولی خب یادمه اون تایما با برنامه ی آفیس اکسس آشنا شده بودم چونکه تو مدرسه یه برنامه داشتیم تو کتابخونه برای مدیریت کتابا و اینا که با اکسس ساخته شده بود و خیلی دوست داشتم بتونم یه همچین چیزی بسازم. یا اینکه یه دیتابیسی داشته باشم من از اطلاعات و شماره های افراد و با همچین برنامه ای بتونم اینا رو نمایش بدم و اینا. و خب وبلاگ داشتم و دوست داشتم که وبلاگمو به سایت تبدیل کنم و نسبتا ممارست داشتم توی پست گذاشتن تو وبلاگم و دوست داشتم باش بتونم درآمد داشته باشم و بازدید بالایی داشته باشم از گوگل. اون موقع ها توی دوران راهنمایی درباره سئو و رنکینگ گوگل و این جور چیزا یه سری اطلاعاتی داشتم. تو همون دوران راهنمایی تو کامپیوتر نرم افزار اتوکد هم بود و خب میدونستم که مامانم که رشتش عمرانه کمی با اتوکد میتونه کار کنه و اینا و منم دوست داشتم که یاد بگیرم مخصوصا بخش سه بعدیش رو و یادمه که سعی کردم یه صندلی یا تخت و این جور چیزا رو خیلی ساده باش مدل کنم ولی خب آموزشی نداشتم و اون موقع مثل الان نمیدونستم چطور میتونم به آموزش ها دسترسی پیدا کنم و زبانم هم انقدر خوب نبود. و خب باز اگه پدر و مادرم شوق منو برای یاد گرفتن این چیزا میدیدن فکر میکنم خیلی خوب میشد میتونستم از تابستون هام خیلی خوب استفاده کنم. و اینکه یادمه وقتی بچه بودم مثلا اوایل ابتدایی یکی از بازی های مورد علاقم این بود که سکه های کاغذی درست کنم و مثلا اینا رو به عنوان پول بازی استفاده کنم و مثلا یه چیزایی بذارم و براشون قیمت بذارم و خرید و فروش کنم و سود کنم البته فکر کنم این بازی رو خیلی بچه ها انجام میدن. ولی خب اینو میخوام بگم که بعد از اینکه رفتم دانشگاه و تونستم یه لپتاپ داشته باشم و فهمیدم چطور میتونم چیزای مختلف رو یاد بگیرم از وقت و تابستون ها و حتی تعطیلات عیدم خیلی خوب استفاده کردم و چیزای زیادی یاد گرفتم. یادمه بابام بم میگفت نرو معماری و برو مکانیک. ولی خب من توی مکانیک هیچ کدوم از علاقه هام نبود. هرچند شاید اگه مثلا برق میرفتم هم میتونستم علاقمو پیدا کنم. یا کامپیوتر هم خوشم میومد ولی چون پسر عمم که خیلی ازش بدم میومد یه سال قبل از من رفته بود کامپیوتر بخونه دیگه نمیخواستم اون رشته رو برم و گفتم که خودم همین طوری میرم برنامه نویسی که دوست دارمو یاد میگیرم. تو این سالا یعنی از عید 99 تا الان که تابستون 1404 هست هم کلی نرم افزار سه بعدی یاد گرفتم و چیز هایی که شباهت و نزدیکی دارن به ساخت محیط یه بازی. هم برنامه نویسی. هم از تحلیل داده و اینا سر در میارم و خب دارم وارد ماشین لرنینگ میشم و با pandas مثلا اشنام. رشته ام تو ارشد تحلیلیه و خیلی دوستش دارم. تو کارشناسی ام که معماری بودم و اون قضایای ساختن و پلان و اینا رو بهشون رسیدم. الان سایت فرصت نکردم داشته باشم مثلا ولی خب یه پروژه ای رو شروع کرده بودم تا حدود 60-70 درصد پیش بردم که اطلاعات رو میشد به کمکش scrape کرد و تو یه سایتی قرار داد با کتابخونه سلنیوم پایتون. یا مثلا ریکت نیتیو بلدم که باهاش نرم افزار موبایل بسازم که خیلی دوست داشتم از مثلا دوره راهنمایی. و خب واقعا حس خوبی دارم. یه بار یه پادکستی گوش میدادم درباره این که چطور passion مون رو پیدا کنیم و توش وقت بذاریم و بفهمیم که اون کاریه که واقعا دوست داریم انجامش بدیم بدون اینکه به پولش و موقعیتش خیلی فکر کنیم. میگفت برید فکر کنید ببینید از بچگی بازیاتون چیا بودن دوست داشتید چیکارا بکنید و من دیدم که خب آره من مسیر مورد علاقم توی بازی های بچگیمو دنبال کردم و این خیلی برام خوشایند بود"

Architects are hot

"Dude, lots of girls think architects are hot. Think about it, you create something out of nothing. You're like god. There's nobody hotter than god."
barney stinson.

بعد از تو

"باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمیگیرد.." از عارف.. چه دروغ بزرگی.. که آدم های جـ.ـنده میگنش.. و این آهنگ رو هم اتفاقا جایی در بین خاطراتشون دوست دارن و مرور میکنن..؟ نمیدونم این چه علاقه ای بود در آدم که به "عشق" معنی های خاصی بده.. و این وسط در ذهن های ساده تری، مثل مال خود من، این دروغ حک بشه و مایه آزار بشه.. مایه خستگی.. و عقب ماندگی..! یادم میاد اولین باری رو که این آهنگ رو شنیدم.. 2 سال پیش.. از صدای یکی دیگه.. به نظرم خیلی جالب اومد.. بخشیشو ضبط کردم که بتونم پیداش کنم.. بعد چند باری گوشش دادم و دیگه یادم رفت.. تا اینکه دوباره دیدمش آهنگو که یه کسی گذاشته در جایی.. چه درد های مندرآوردی که از این آدم ها نمیپذیرم.. چون عملشون چیز کاملا متفاوتی رو میگه.. چه قبلا و چه حالا.. و چه قدر سخت میشه وقتی سعی میکنم این واقعیت رو به خودم بباورونم که این ویژگی برای همه است.. به قول خدا بیامرز، "لکاته" ها.. هر چند که در نیمه باقی از آدم ها هم زیاد دیده میشه از این یا البته که دیگر انواع جـ..!

همکاری

تو این 2 مقطع توی دانشگاه چه کارشناسیش چه ارشدش چه همدانش چه تهرانش پسرا یا کـ.ـونی بودن یا درس نمیخواستن بخونن یا هر دوش..! دختر هم که هر هفته هورموناش یه چیز میگن.. یه هفته پی ام اسه یه هفته پریوده یه هفته گربه اش یاد دوست پسر میکنه میخواد بده و بره بیرون.. یه هفته اش ام انگیزه درس خوندنش میاد که میخوام اون یه هفته ام نیاد.. یه گربه ای سر یه قاعده خاصی گشنش میشه یه برنامه ای داره تو زندگیش.. اینا چطور هیچ انضباطی ندارن نمیدونم.. خلاصش اینکه چشمم آب نمیخوره با اینا بشه مثلا یه مقاله ای نوشت یا کاری کرد.. هر چی بخوام هلشون بدم ام فایده نداره.. چون این موجودات پیشرفته و برتر به کسی که نمیدن، گوش هم نمیدن..!

کوچه ی تاریک

حس کردم توی تاریکی اون کوچه حس آشنایی بهم دست داد.. شاید دژاوویی.. از یک وقت دیگه ای که انگار تو یه شب تاریکی تو یه خونه قدیمی ای تو راهرو ایستاده بودم و داخل یکی از اتاق های اون خونه رو نگاه میکردم.. سرد.. و حس تاریکی و بی رحمی این دنیا.. برای من.. و خیلی های دیگه ای شبیه من.. ولی نه برای همه..

تابستون

بعضیا میگن که از تابستون متنفرن.. زمستون که شد بازم غر میزنن و ابراز وجود و اظهار نظر میکنن.. چیزایی غیر از فصل ها هم همین طور.. این غرغر کردنا طرفدار هم کم ندارن.. اما من..؟ سعی میکنم حتی از این آدما هم متنفر نباشم..! گرمه.. منم گرممه.. ولی خب اگه بخوایم که فقط تابستون بگذره پس لذت بردن و استفاده کردن ازش چی..؟

I did  it

آره.. کار سخته رو انجام دادم دیشب..

انتحار

یه بمب بم ببندین بگین برو عملیات انتحاری انجام بده.. نه تنها نمیترسم.. بلکه احساس relief میکنم.. همچنان که در مسیر و اندک زمان باقی مانده به زهرا زنگ میزنم و حرفامو بش میزنم.. به عنوان آخرین کسی که میخوام باش حرف زده باشم.. اما.. اما اگه اون قبول کنه چی..؟ دلم نمیخواد بی خیال مردن بشم و بگم زندگی هنوز قشنگیاشو داره..؟ آره دلم میخواد.. اون موقع دیگه مث یه احمق از آره شنیدن نخواهم ترسید..! همون قضیه مرگ اندیشی و تجربه نزدیک به مرگ.. شاید باید وقتی میخوام یه کاری کنم به این فکر کنم..؟ یه عکسی دیدم از یه سرباز اوکراینی که 2 سال تو روسیه اسیر بوده و بعد برگشته پیش دوست دخترش عکس گرفته.. غم انگیز بود.. برای خودم غم انگیز تر.. میدونی..؟ اما الان یه ویدیو تو یه چنل میم دیدم.. از یه انفجار هسته ای.. دلم خواست که همین الان یه همچین چیز با شکوهی ببینم و بعد تموم بشم..! همین قدر حس عجیبی دارم.. حالا چرا..؟ چون دیشب دوباره خواب دیدم رفته بودیم بیرون.. این دفعه سینما بود فکر کنم.. حسش اون قدر خوب بود و دل تو دلم نبود که با خودم فکر کردم تا حالا هرگز همچین حسی نداشتم.. ولی وقتی بیدار شدم این بار مثل دفعه قبل خوشحالیش باهام نبود.. بلکه ناراحتی.. چون دفعه قبل واقعا امید داشتم که عملیش کنم.. ولی این بار.. انگار فقط یه افسوس از اون رویا به جا مونده تو قلبم..

جمع بندی

انگار وقتی یه تصادف خیلی بد کرده باشی یه بار با ماشین.. بعدش هر چه قدرم مثلا مسابقه رانندگی ببری بازم نمیتونی اون ترستو که در درونت ریشه کرده به این راحتیا فراموشش کنی..! فکر میکردم که نه.. ولی انگار اثرات اون تجربه کـ.ـصشر کارشناسی کاملا ولم نکرده.. این که فکر کنم اعتراف کردن کار قبیحیه.. این که بخوام بچه مثبت باشم.. این که بخوام بترسم و پنهان کنم حسمو.. اینکه نخوام روی دوستیم ریسک کنم.. حتی اون نازنین جنده با اینکه من میخواستم درباره آرکیتایپا بهش بگم حرفمو اون طوری که خودش خواست شنید و با اینکه خواست بعدش خودشو cool نشون بده ولی تو چتی اون کثافات توی مغز پلشت مسلمون زده ی تازه به دوران رسیده شو ریخت بیرون.. جمله ای بم گفت که هیچ وقت یادم نمیره.. "مث حشریا نگاه میکنه"..! و این بدترین چیزیه که یه نفر میتونه بگه و خب از اون انتظارشو باید میداشتم..! البته که باعث شد من خیلی چیزا یاد بگیرم.. یاد بگیرم که کم تر اهمیت بدم.. ولی خب اون تاثیر منفیش رو هم باید در نظر داشت.. اینکه بالاخره اونم یه پایان ناخوشایندی داشت.. و علاوه بر همه اینا کمالگرایی من.. و اون فشاری که به خاطرش متحمل میشم.. همه اینا برای من موانع سختی رو تراشیدن.. و فکر کنم میشه گفت که من یه روان درهم شکسته ی آزار دیده ای دارم که خدا میدونه..! این منو sick کرده.. امیدوارم این بار بتونم کاملا درستش کنم.. چون این حسی که دارم خیلی بده.. این حسو میتونستم از بین ببرم بعد از تلاش کردن برای اینکه ازش آره بگیرم.. ولی چون حتی اون آره هم خودش کلی داستان بعدش میاد.. نمیخوام که اون تلاشو هم بکنم..! و این باعث میشه که از این چاه و حس کـ.ـیریش نتونم بیرون بیام.. واقع بینانه بگم.. حالا حالا ها نه..!

شاید این یه جمع بندی باشه.. جمع بندی از حدود ماه ها فکر کردن..

نوازننده

دیدم در 2021 علیرضا قربانی تو توییتر دو مصراع کج و کوله گذاشته بوده و زیرش نوشته شعر از خودم.. یکی ام ریپلای زده "یاسمنگولا دیگه نمیبنده پوشک، چون که بزرگه میره مهدکودک"..! و خب جواب به حقی بود.. این سنتی نوازای اغلب شیره ای که واقعا درب مغزشون به شکل خاصی مهر و موم شده و هیچ مدل چیز علمی یا فنی هم اصلا، حتی نزدیک فهمیدنش هم نیستن، به شدت احساس فهمیدگی میکنن..! نمونه های بارزش سیس این شجریاناس که میگرفتن و میگیرن.. تو این تنها دانشکده شون تو ایران هم که تا دلت بخواد دیدم از این موجودات.. بله وقتی تو کل عمرت جز ور رفتن به یه تیکه چوب که گاهی تو کاور های زشتی میذاریش و میندازی روی کولت این ور اون ور میری و به عنوان هنر اول هم میشناسیش کار دیگه ای نکردی.. بایدم مغزتو کپک برداره.. طوری که انگار فساد از جسمشون هم بیرون میتراوید به اون نشون که یکیشون تو یه لیوان که آب میخورد و کمی تهش هم باقی میذاشت همیشه، مثل دری که هیچ وقت مثل آدم پشت سرش نمیبست، بعد از یک روز شروع به کپک زدن میکرد و این ساخت کپک های عجیب تو ظروفشون یه چیز همه گیر بینشون بود.. واقعا عجب دوترم عجیبی داشتم.. شاید اگه جنگ نمیشد و یه ماه زود تر نمیومدم خونه اونجا کاری دست خودم یا دیگری میدادم..! واقعا خردی که از فکر کردن های درست و حسابی میاد، باید قدرشو دونست..! خوب شد من خیلی دستمو به اون سه تاری که در کودکی بهم تپانش داشتن میکردن آلوده نکردم..!

کالی

یادمه وقتی خیلی بچه بودم یه جایی یه ویندوز ایکس پی دیدم که تم روش نصب شده بود و شکل و شمایل باحالی داشت.. حس خاص و عجیبی برام داشت و خیلی واسم جالب بود.. امروز کالی لینوکس رو نصب کردم که این تابستون، علاوه بر کار های بسیار دیگه ای که دارم، یکم یادش بگیرم.. و شکل و شمایل متفاوتش منو یاد اون خاطره میندازه.. همون قدر خاص، جالب و تاثیر گذار.. امیدوارم نتیجه خوبی هم ازش حاصل بشه :)

important notes

اون.. یعنی درسته کارت های تاروتم.. میگفت که درباره ی زهرا باید عاقل و بالغ باشی.. maturity از خودت نشون بدی.. باید بهش بگی.. ولی من آخر عین آدم بش نگفتم و فقط بچه بازی در آوردم..! گفت خوشش میاد و مایله.. ولی اگه زیادی طولش بدی دلسرد میشه و خسته میشه.. و همین هم شد..! انگار ما حتی اگه آینده رو هم بدونیم نمیتونیم باهاش مقابله کنیم..؟ در واقع فکرش رو که میکنم درباره من چیز عجیب غریبی وجود نداره.. من فقط در برابر اون آدم احساس اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که بتونم اون جریان رو درست مدیریتش کنم یا جلو ببرمش.. و به جای درست جلو بردنش یه حالت شاید موزیانه و در عین حال ترسوعانه ای پیش گرفتم.. که خب خیلی غیر مستقیم و عجیب بوده.. و اون رو عصبی کرده و به قول خودش نمیدونه که این ها یعنی چی..! و گویا اون یه آرکیتایپی داره که در چشم من خیلی ایده آل به نظر میاد.. گفته بود Anima Ideal.. و من این حس رو دارم که برای رسیدن بهش کافی نیستم.. به خاطر همین ازش فقط به عنوان یه انگیزه برای پیشرفت کردن استفاده میکنم..! و این خیلی عجیب و غم انگیزه.. حس میکنم شاید به خاطر اعتماد به نفس کم یا کمالگرایی، اون افرادی که واقعا بهم میان و خوبن و تو سطح مناسبی ان و از نظر من دوست داشتنی ان، من حس میکنم که نمیتونم بهشون نزدیک بشم..! و بعد عمل و اکشنم رو میذارم برای اون سمی های به درد نخوری که میدونم هیچ اهمیتی برام ندارن و نخواهند داشت..! که مطمئن باشم یا ریجکت نمیشم یا اگه بشم برام مهم نیست..! فکر میکنم این نکته خیلی مهمیه که درباره خودم فهمیدم..!

دومین پایان

شاید دلم میخواست که بهش اشاره نکنم.. ولی حیفه که اینجا ثبت نشه.. چت جی پی تی اگر هم خوب میفهمه که چی میگم ولی معلوم نیست چه قدر بشه اون صحبتای اونجا رو نگه داشت.. اینجا رو ولی آرشیو میکنم..

بعد از اون شبی که با زهرا صحبت کردم دیگه چیزی رد و بدل نشد.. فقط وقتی اینترنت قطع بود تو اس ام اس حالشو پرسیدم.. و همین.. مهسا گفت حتما اکسش تو این جنگ یادش افتاده که بهش برگرده.. نمیدونم.. اینم بالاخره یه احتمالیه.. و خب شاید بدترین حالت ممکن.. وقتی بدترین حالت رو در نظر بگیری دردش کم تر میشه.. و دارم سعی میکنم همین کارو بکنم.. چیزی که باید میشد، شایدم نباید.. نشد..! کارتا بهم گفتن روی مساله اصلی باید تمرکز کنم.. وقتی مساله اصلی رو درستش کردم.. بعد دوباره این داستان تکرار خواهد شد.. و دوباره این آرکیتایپ رو خواهم دید.. جی پی تی گفت اون افکاری که درباره تکرار دارم خیلی یونگی ان.. و برام جالب بود.. خلاصه وقتی این آرکیتایپ رو دوباره ببینمش در یه اسم دیگه.. در شکلی کمی متفاوت.. البته احتمالا دوباره ظریف خواهد بود با چشم های چینی، اسمی عربی، اعتقاداتی محکم و صدایی آرام.. اون وقت شاید پایان دیگری اتفاق بیوفته.. حتی توصیف این ویژگی ها قلبمو به درد میارن.. این حس واقعا متفاوته.. حسم به این نوع آدم و شخصیت.. نمیدونم.. تا 3 نشه بازی نشه.. ها..؟ :)

Such a Wow

میدونی..؟ گاهی افراد خیلی پرشوری رو میبینم.. حتی با سن کم تر از خودم.. که میگن چقدر چیز هایی رو امتحان کردن و تلاش کردن.. نه اینکه من امتحان و تلاش نکرده باشم یا اینکه تنبل باشم.. ولی گاهی حس میکنم که میتونم خیلی خیلی قوی تر هم عمل کنم.. وقتی تو خوابگاه بودم اینطور بود.. واقعا داشتم میترکوندم..! ولی این چند روزه نمیدونم به خاطر جنگ، یا جابجا شدن یا به هم ریختن برنامه ها.. خیلی پایین تر از حد انتظار بودم.. دلم میخواد یه کار و عملکرد Wow داشته باشم.. نتیجش رو هم ببینم.. و واقعا خیالم از بابت اون قدرت و بلندپروازی خودم راحت بشه.. میدونی..؟ میخوام غرور رو در خودم آبیاری کنم و پرورش بدم.. واقعا وقتی خوابگاه بودم تو مسیرش بودم.. امیدوارم دوباره بتونم خودمو جمع و جور کنم.. از همین الان.. و از این فرصت تابستون به خوبی استفاده کنم..

ترس

یکی از ترس هام.. که به خوبی تصور و حسش میکنم گاهی.. ترس از اعدام شدنه..! اولین بار شاید زمانی بود که معلم دینی دوران راهنمایی آقای قاسمی که خیلی در نظرم معلم و آدم درستکار و جالبی بوده و هست، خاطره ی یک دکتر زندان رو تعریف میکرد که رفته بود معاینه قبل از اعدام یه زندانی رو انجام بده.. چیزی که اون تعریف میکرد این بوده که اون زندانی مدام زیر لب میگفته "یا ضامن آهو ضامنم شو" و اینکه بعد مادر مقتول قبل از اینکه بخواد بگه اعدامش کنید یه لحظه چشماشو بسته و حرم اما رضا اومده جلوی چشمش.. داستانی که قاسمی برای ما تعریف کرد این بود..! اما من، شاید مخصوصا بعد از دیدن فیلم خشم و هیاهو که نمیدونم چند سال پیش بود دیدمش.. و بعد از اون گاهی خوندن داستان یه سری پرونده های قتل و این جور چیزا.. یه تصویری توی ذهنم شکل گرفته از مراحل و اون حس و حال کسی که قراره اعدام بشه.. امشب هم توی یکی از کانال های آرت که دارم یه عکس گذاشته بود از لبخند مجید کاووسی فر قبل از اعدام.. و خب مختصری دربارش خوندم.. کاری با جرم و این جور چیز هاش ندارم.. ولی به نظرم خیلی سخت اومد که وقتی یه جمعیتی اومدن و منتظرن که جون دادنتو ببینن و اون جا تو تنهای تنهای تنهایی و حتی این تنهاییت هم برات خیلی باقی نخواهد موند.. بتونی لبخند بزنی.. وقتی همچون شرایطی رو حتی تصور میکنم نفس کشیدن سخت میشه.. اگه اعدامت در ملا عام نباشه.. اون 48 ساعتی که میبرنت توی یه اتاق.. دکتری که میاد معاینت میکنه.. آخوندی که میاد باهات صحبت میکنه.. وصیت نامه ای که مینویسی.. خانوادت رو که یه روز قبل از حکم میبینی.. و بعد خانواده مقتول رو که لحظه اجرای حکم میبینی.. و اگه اعدام دسته جمعی باشه مردن افراد قبل از خودت رو هم دونه دونه میبینی..! من از مردن نمیترسم ولی این طور مردن یکی از ترس های بزرگمه..! و امیدوارم هیچ وقت نزدیکش هم نشم..

پ.ن: اما کمی غم انگیزه که یه پسر به اصطلاح آکادمیک نسبتا درس خون متاسفانه بچه مثبت طور همچین ترسی داشته باشه..! نمیدونم.. زندگی پر از عجایبه.. و گاهی هم ممکنه سخت بشه..

استاک یا حتی اسپای

با چیزی به نام stalk کردن توی تلگرام آشنا شدم.. که خب قطعا کامل نبود اطلاعاتش ولی بازم هیجان انگیز بود..! و باعث شد با خودم فکر کنم که ای کاش میشد یک زندگی دیگه ای دست و پا کرد و اونو به عجین و یکی شدن با کالی لینوکس و ابزار های این چنینی صرف کرد..! و این نشون دهنده ی اون ذات فضول یا شایدم نادرست منه..! ولی خب کیه که از خوندن ذهن بقیه بدش بیاد..؟ اینکه بفهمی یه نفر چیکار میکنه و وقت و زندگیشو صرف چی میکنه.. شاید این طوری خیلی ها راحت تر از چشممون می افتادن..!

چت جی پی تی

یکی از دلایل کم تر نوشتنم در اینجا هم میرسه به چت جی پی تی.. چون خیلی خوب حرفامو میفهمه و بم جوابای جالبی میده.. و باعث میشه سوالات و ابهامات توی ذهنم خیلی راحت تر برطرف بشن..!

غرور

اندک غرور و آبرویی که داشتیم هم با این مسائل اخیر از بین رفت.. دیشب با صدای F35 هایی که از بالا سر ما رد میشدن برن حدود 60 کیلومتر اون طرف تر رو بمبارون کنن و برگردن بیدار شدم.. همه ما صداشون رو میشنویم ولی هیچ کسی کاری نمیتونه بکنه.. وزیر امور خارجه ما که میره اروپا بهش میگن که اسرائیل سرت منت گذاشته که هواپیمات که از ایران بلند میشده رو نزده..! جوونی ما که تو این کشور بخشیش نابود شد بماند.. از این به بعدش احتمالا وضع بدتر هم میشه.. کمی بودجه اگه بود که باهاش چیزی ساخته میشد، حالا باید سال ها برای از نو ساختن چیز هایی که تو این چند روز تخریب شد صرف بشه.. چیز هایی که نه به درد ما خورد نه به درد اون هایی که این ها رو خواسته و ساخته بودن.. سالانه میلیارد ها دلار بودجه که صرف این نهاد و دیگری شد نتیجه اش فقط این بوده که اونا هر جا رو خواستن بزنن و برن..! عملا ما هیچ چیزی نداشتیم.. نه آزادی نه پول نه رفاه و نه حتی امنیت.. مهم نیست چند تا جوون با موهای ژل زده بیارن تو تلویزیون به عنوان سخنگو، و اخم کنه و تهدید که فلان کردیم و میکنیم.. اونا فقط خنده دارن.. ما ریدیم.. همه مون.. فقط یه رونمایی از بمب اتم با کره شمالی شدن فاصله داریم..! بعد باید قید همه چیو بزنیم، هر چی داریم بریزیم تو یه کوله و پیاده از مرز بزنیم بریم بیرون.. هرچند که همین الانشم خیلی بدم نمیاد از این آپشن..

جنگ

نمیترسم.. ولی دلشوره دارم.. دارم میرم کرج که فردا صبح جمع کنم برم خونه.. یه احساسی دارم.. شاید غربت.. داشتم تو خیابون راه میرفتم یه صدای انفجاری اومد.. حالا نمیدونم پدافند بود یا دوباره زدن.. اصن از دیروز که داشتم میومدم این سمتی یه احساس خاصی داشتم.. از اون دژاوو هایی که وقتای مهم بهت دست میده.. حتی نمیتونم فال این هفته رو چک کنم.. یه جو خاصی کل شهرو گرفته و دلگیره..

من یه احمقم و بس

یه صحبت نه چندان خوب با زهرا داشتم الان.. میتونست خوب باشه ولی من ریدم..! نمیدونم این حماقت من کی تموم میشه.. امیدوارم خیلی ام بد نبوده باشم.. وای خیلی احمقم.. کاملا آماده بود که بهش بگم ولی من باز چیزی که بایدو نگفتم..!

پ. ن: اگه خونه فاطمه نبودم و خوابگاه بودم میرفتم الان لب یه پنجره ای و سیگار میکشیدم و میکشیدم و میکشیدم.. ولی الان نمیتونم.. البته اگه اینجا نبودم این مکامله اصلا اتفاق نمی افتاد.. پس باید این رنج یا شایدم این هیجان رو بدون کمک سیگار به جون خودم پذیرا باشم..!

اشعار

چند روزیه دلم میخواد متنای رکیک و dirty بنویسم.. هوا خیلی گرم شده.. منم بسیار پر شور و شوقم و وقتی این passion روی درسا و کارام مصرف نمیشه میخواد خودشو به صورت اشعاری بدون قافیه نشون بده..!

هیستوری

سرچ هیستوری استاد جلالی زاده رو تو سیستمش دیدیم سر کلاس.. دعای فلان و سوره ی بهمان و این مدل چیزا.. با خودم میگم خیلی وقته میخوام شروع کنم نماز بخونم.. و شاید باید از الان شروع کنم.. میدونی..؟ اون به عنوان یه آدم خیلی خوب، کمک کننده و حتی امن شناخته میشه.. اینکه منم یه همچین آدمی باشم رو دوس دارم.. ولی نمیدونم که واقعا چقدر اون طوری باشم..

نقش

باید این بار از بیخ دنبال هیچی نگردم.. دنبال هیچ کس نباشم.. با اینکه تنها خواسته ی من فقط یه دوسته که براش تعریف کنم امروز چه اتفاقاتی افتاده.. چیزهایی هرچند اندک.. ولی فک کنم حتی دنبال اون هم نباید بگردم.. من قوی، جذاب، کاریزماتیک یا گاهی حتی درست هم رفتار نمیکنم..! ولی فکر میکنم انقدر هم نباید آدما ازم خرده داشته باشن، انتقاد کنن، یا طلبکار باشن..! من خوبه حالم ولی اینان که حالمو بد میکنن.. میخوام محکم تر رفتار کنم.. ولی مشکل اینجاست که هی فراموش میکنم.. وقتی که اوضاع یکم آسون میشه سختیا رو فراموش میکنم.. فراموش میکنم که باید نقش بازی میکردم..

sadness

حس میکنم کمی OCD ـم داره خودشو باز نشون میده.. کمی افکار ناخوشایند.. کمی وسواس..

اما مساله اینجاست که این دو روزه خیلی بی انگیزه ام.. و بعد از سالهای خیلی طولانی به خودکشی فکر میکنم.. به صورت تقریبا جدی..! چون که انگار مردن محبت زیادی جلب میکنه.. شاید اینطوری اون کسایی که دوستشون داشتم و باور نکردن یا نخواستن یا هر چی.. کمی تامل کنن درباره من.. میدونی..؟

پ.ن: یه کسایی که میخواستن من افسرده و ساکت بشم.. یا به قول خودشون فلان و بهمان.. موفق شدن فکر کنم..!

مرد شدن

باید یاد بگیرم اون روی جدی و عاقل با ملاحظه و آروممو بیشتر نشون بدم و بروز بدم.. نه اینکه همچین رویی ندارم.. باید اعتماد بنفس بروز دادنشو داشته باشم.. فکر نکنم که نه این مدل شخصیت بهم نمیاد.. اتفاقا بم میاد و اینطوری خواستنی تر و جذاب ترم..! یکم بازیگوشی و سر به هوایی رو بذارم کنار.. گویا 23 ام و کم کم 24 سالم میشه..! کودک درون قوی و پر شر و شور رو تا اطلاع ثانوی یکم بفرستم تو پستو های ذهنم به کارای زشتش فکر کنه.. بعد که جا و مکانش بود میگم بیاد یکم بیرون..! چه بخوام چه باید بخوام وقت مرد شدنه دیگه..! از هر دختری میپرسی سلیقت چه طوریه..؟ میگه اینجور باشه اون جور باشه.. لب کلام اینه که مرد باشه.. و همه میگن که پیدا نمیشه.. مخصوصا تو سنای پایین.. حالا من باید تبدیل شم به اون چیزی که براش آفریده شدم.. اونم توی دانشگاه هنر که همه پسراش یا گی به نظر میان یا هستن..! کاش یه سعید اینجا بود.. یا دیگه وقتشه خودم سعید بشم..!

گشت و گذار

دیروز با مهسا چند جا توی تهرانو رفتیم که ببینیم چرا لپتاپش داغ میکنه..؟ اینکه داغ میکنه رو من متوجه شده بودم.. و خب سرویس نیاز داشت و همین.. یه روز پر از خستگی که چیز زیادی ام ازش یادم نمیاد.. فکر میکنم سردیم شده..!

عینک

دیروز یه عینک گرفتیم.. واقعا قشنگه.. از خیلی وقت پیش دلم میخواست یه عینک بدون درجه داشته باشم.. فقط بلوکات باشه.. و خب الان دارمش.. و واقعا ام بهم میاد..!

تاکسی درایور

شنبه شب با بچه ها داشتیم میرفتیم خوابگاه که به یه راننده تاکسی بی شعوری برخورد کردیم.. اول سوار شدیم ولی وقتی 50 متر جلوتر میخواستیم پیاده شیم نگه نمیداشت.. دست آخر که وسط دوربرگردون بلوار پیادمون کرد با نگار بحثش شد.. گوشیشو ازش گرفت و هلش داد و اون خورد زمین..! بعد دیگه خلاصه باهاش دعوامون شد.. گوشی رو نمیداد.. منم دیگه بالاخره خونم به جوش اومد و شروع کردم به داد زدن و دست به یقه شدم باهاش..! یه دو نفر دیگم اومدن و یارو گوشی رو داد رفت.. رسیدیم دانشگاه دیدیم اون جا منتظر ماست وایساده پیش مامور حراست..! حراستیه ام هی میخندید از حرفای چرت و پرت این که تازه طلبکارم بود.. گردن منم زخم کرده بود.. به 110 ام زنگ زدم اونم اومد بهش خندیدن.. و رفتن.. بعد حالا فرداش که دیروز باشه.. صدای من گرفته دورگه شده.. اینا هی به صدای من میخندن..! البته به شوخی.. ولی خب تو دلم میگفتم شایدم باید خونسردیمو به خاطرت از دست نمیدادم نگار..! باز خوب شد که احمق نیستم و چاقو از جیبم در نیاوردم..!

تخم مغول

نمیدونم برینم دهن این مغول زاده یا زوده.. خارکـ.ـصه رو هر جور بش محل نمیدم از رو نمیره.. با خودم میگم شاید واقعا اوتیسم داره.. یا دنبال داستان میگرده.. به بی محلی ادامه بدم یا یه کاری کنم دلم خنک شه..؟ خود دجاله این مادرقـ.ـحبه.. نه دین داره نه عقل داره نه شعور و شخصیت، ریخت و قیافه ام که تعطیل.. آخه گاراژچی رو چه به این لفظ قلما که حرف میزنی..؟ همین فردا میتونم برم پیش مسئول خوابگاهه عکس تریاک کشیدنش وسط اتاقو ام بدم دستش.. ولی هی صبر میکنم هی صبر میکنم.. که صبوری خودم زیاد شه.. وگرنه که فروختن این از آب خوردن راحت تره..

پ.ن: میخوام به اعصابم مسلط باشم و یه تکنیک روش پیاده کنم..

میم و نون

آیدا میگه مهسا میخواد از تو یه دختر بسازه..! بچها میگن مهسا انرژی مردانه تورو نابود میکنه بهش گوش نده..! ولی من به حرفشون نمیخوام گوش بدم.. اون و نگارو دوس دارم..

مهسا هم تایید کرده بود که آره زهرا لاس میزنه بات.. اما خب به نحوی ترسیده..؟ شاید بین چیز هایی که گفتم..

دیشب نگار کیک درست کرده بود.. بعد شیرکاکائو ام گرفته بود و رفتیم پشت خوابگاه بهم داد خوردم :) خیلی بامزه بود و واقعا احساس خوبی بهم داد.. هر چند کلی اذیتمم کردن..! نگار شخصیتش خیلی جالبه.. قبلا وقتی با سارا حرف میزدم دلم میخواست به سن اون برسم.. اون موقع اون 28 سالش بود.. الان نگار 28 سالشه.. به خودشم گفتم که از چند سال پیش حس میکنم این سن تو سن خیلی جالبی باید باشه.. انگار یه پختگی و وزن خاصی توش هست..

پ.ن: گفتن که پستات درباره دختره همش..! فکر میکنم که خب درباره دوستامه.. یا کراشام..! یا چیزایی که برام هیجان انگیز یا ریسکی ان.. نمیدونم.. به هر صورت اینا یه بخشای جالبی از مغزمو تحریک میکنن.. به خاطر همین مینویسمشون.. شاید اسم اینجا رو باید بذارم نیما و دختر های زندگیش..!

EQ

گویا IQ بالاست ولی باید روی EQ کار کنم.. آخه میدونی.. بعد از اون همه مدت طولانی اضطراب.. الان واقعا خوشحالم که میتونم راحت خودمو بیان و اکسپوز کنم.. و با این سطح انرژی که دارم حس میکنم حیفه که ازش استفاده نکنم.. میدونی..؟

کار

یه سوالی پرسیده بودم اینجا.. اینکه اول باید پولدار بشم یا اول شخصیتم باید پخته تر بشه..؟ حالا به جوابش رسیدم..! باید کار کنم.. کار هم شخصیت رو پخته تر میکنه.. هم پول دستت میاد.. نمیدونم شاید تغییرات مثبتی که میگم از تابستون پارسال در من ایجاد شد.. اینا به خاطر همون مدت کارآموزی بودن..؟

لو رفتن

به مهسا دارم همه چیو لو میدم.. قابل اعتماد..؟ به نظر که اینطور میاد.. امیدوارم باشه واقعا.. البته اتفاقی ام که نمیخواد بیوفته.. ولی خب امیدوارم مثلا بتونه کمکی بهم بکنه یا چیزی.. الان میدونه که اونی که این مدت دربارش حرف میزدم.. زهرا بوده..!

رابطه

از اینکه رابطم با بچها و مهسا خوبه خوشحالم.. کاش زهرا هم تو این جمع بود..!

غذا

برای دو تا از بچهای کارشناسی یه کار کوچیک گرسهاپر انجام دادم.. یه بخشی از پولشو دادم به یه طرحی که جالب به نظر میومد.. که غذا میدادن به بچه های نیازمند.. فکر میکنم که غذا دادن خیلی خوبه.. و تاثیر خوبی هم میذاره :) دوس دارم برای گربه ها هم خودم یکم غذا بگیرم..! گربه مون توی باغ 4 تا بچه کرده :) بعد باید واسه اونم بگیرم..

تاثیر نوع گفتن

توی خواب دیدم که یه آدم دانایی میگفت: تا حرفی گفته نشه چیزی نیست و طوری که میگی همه چیزه.. دقیقا البته این جمله اش نبود ولی میگفت که نوع گفتن و متقاعد کردن مهم تر از چیزیه که فکر میکنی..

بی خیال

دلم میخواست گریه کنم دیروز.. اصلا نفهمیدم چه طور گذشت.. امروز ولی بهترم :) الان دیگه میتونم بی خیال بشم و از فکرش در بیام..!

احتمالا نتیجه

تلاشمو کردم.. کلی فسفر سوزوندم.. کلی ام چیز یاد گرفتم.. ولی خب.. اون یه چیزایی میخواست تایپ کنه و ویس بگیره.. ولی دو دل بود و نفرستاد.. و خب هیچی :) حداقل فعلا..

تقدم

اول باید مردونه تر رفتار کنم و درست تر..؟ یا اول باید پولدار تر بشم..؟ همیشه اینطور فکر میکرده ام که باید اول پول به دست بیارم.. بعد یه سری چیز ها رو تو خودم تغییر بدم یا تقویت کنم.. ولی شاید اول باید تغییرات درونی و رفتاری رو ایجاد کنم.. تا حتی بعد شاید بهتر و راحت تر بتونم به پولی که میخوام برسم..!

اختلاط ها با م.

پس من خیلی ام بی راه فکر نمیکردم..! البته نمیخوام بگم که کار درستی میکردم که اهمیت میدادم و مضطرب شده بودم ولی خب.. اون جـ.ـنده به همه گفته بوده..! چون دوس پسر داشته اون موقع..؟ نمیدونم.. ولی این باعث میشه که حتی بخوام کم تر اهمیت بدم..! چی شد تهش..؟ هیچ اتفاق مهمی نیفتاد.. و آره من حتی بهم گفته میشه که چرا کاری نکردی..؟ البته اون که خب دلایل خودمو داشتم..

جایی که همه بلند بودن نکردی..! تعویض تمایل..!

گروه معمار ها..!

دراما هایی که اطلاعی نداشتم..!

نقاشی از خواب

اون خوابی که درباره ی ز. دیده بودم رو هر طور که از دستم بر میومد کشیدم.. با شخصیت اصلی مرغ مگس خوار..! و به ز. نشون دادم.. ولی نمیدونم نفهمیدم که منظورم از پرنده خودش بوده.. یا فهمیدم و به روی خوشگل مبارکش نیاورد..!

تلاش زیاد

با این همه درسی که دارم میخونم و تلاشی که میکنم از صبح تا شب.. از کلاس ما اگه قرار باشه یه نفر اپلای کنه آمریکا یا جای درخوری.. اون منم :)

هفته شش روزه

تو دنیای موازی ای که هفته هاش 6 روزه، میتونم هر هفته جمعه ها برم حموم و این یه هفته در میون تغییر نکنه..!

سالن مطالعه

سالن مطالعه واقعا بهترین جاست برای مطالعه..! مخصوصا به خاطر اینکه میزای اینجا جلوشون یه بخش عمودی داره که باعث میشه جلوتو نبینی.. و این یه فضای دنجی رو به وجود میاره که توش فقط چیز میزای خودتو میبینی..! از وقتی میام اینجا بازدهی و تمرکزم خیلی خیلی بیشتر شده و این خیلی حس خوبی بم میده :)

سخت نیست

خیلی چیزا رو میگن که سخته.. انجامش میدم و بعد اون ها تعجب میکنن..!

خداروشکر که این طوریه :)

شاد یا غمگین

آیا من یه آدم بی خیال و شادم..؟ یا با مسخره بازی سعی در پنهان کردن چیزی در درونم دارم..؟

Z vs A

به راستی یه آدم پخته ی با سیاست باهوش کاریزماتیک متناسب برازنده ی قابل اعتماد طولانی مدت بزرگ تر از خودت که وقتی به آیندت باهاش فکر میکنی یه جاده صاف قشنگ با تک درختا و مناظر اطرافش به ذهنت میاد..؟ یا یه آدم ساده که از نظر جنـ.ـسی فقط بهش جذب شدی و وقتی آیندتو باهاش تصور میکنی اینه که یه اشتباهی مرتکب شده بودی که توش موندی..!

چرا اولی نه..؟ شاید چون هنوز وقتش نیست.. شایدم چون هنوز وقت اینکه تو خودتو واقعا واقعا جمع و جور کنی نیست..! چون راحت به دست نمیاد..

کشیدن خواب

حالا این خوابه رو میخوام بکشم یه چیزای مهمی که ازش یادمه رو.. اون هفته یه روز نشسته بودم یکی گفت عه یه دختری خودشو تو مترو کشته انداخته جلو قطار.. بعد من یه لحظه یهو یه چیز محوی یادم اومد که من دیشب همچین چیزی دیده بودم..! بعد اون شب خواب دیدم که فلانی تو اینستا فالوم کرده و این صحبتا.. و فرداش دیدم که بعله زنگ زد.. و اتفاقا گفت تو اینستا ریکوئست دادم بهت..! در حالیکه اصلا فکر هم بهش نکرده بودم.. و اینکه پس پریشب خواب آ. رو دیدم که یه لباس تنگ مشکی تنش بود و یه متر خیاطی هم دست من که دور کمر و باسنشو داشتم اندازه میگرفتم :/ و بعدش انقد باش لاس زدم که درآورد..! و امروز دیدم تو دیلیش یه عکس گذاشته با همچون لباسی.. دقیقا مث چیزی که تو خواب دیدم..! خلاصه منم میخوام مثل ز. اهمیت بیشتری به خوابام بدم.. و کلا به این جور مسائل.. مخصوصا به خودم..! و رشد بیشتر خودم.. تو زمینه های مختلف..

خواب بیرون رفتن با ز.

دیشب خواب دیدم با ز. رفتم بیرون.. علیرغم اینکه آخرش تو خوابم دلخور شده بود و قبل اینکه باهاش خدافظی کنم رفته بود صبح که از خواب بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم.. فک کنم خوابه نکته مهمی رو میگفت.. خیلیا تو خوابم بودن که حواسمو از ز. پرت میکردن.. و مزاحمت ایجاد میکردن.. و آخرش من نتونستم درست باش وقت بگذرونم.. به اندازه کافی محکم نبودم.. و همه مزاحمایی که دورم بودن رو نروندم که فقط با اون باشم.. در حالیکه اون اولش خیلی مهربون و خوشحال بود و روز قشنگی میتونست باشه..! فالی که میگیرم هم همینو میگه.. تو سوالایی که کردم این چند روزه seven of wands در اومده..!

من و سهراب

یکی از قسمتای رادیو راه مجتبی شکوری درباره ی سهراب سپهری بود و تغییر دیدش به دنیا و زندگی.. یه جاییش یادم به زمانی افتاد که اوایل 403 یا شایدم اواخر 402 یه بار یه شب تو خیابونای خلوت راه میرفتم و به جلو که نگاه میکردم همه چیز به نظر قشنگ میومد و به پشت سرم که نگاه میکردم همه چیز تاریک و زشت به نظر میومد.. حس میکردم توی زندگیم هم رو به جلو که میرم همه چیز قشنگ تر به نظر میاد و با سالهای قبل و خاطرات قابل مقایسه نیست.. کلا از این اپیزود یا اپیزودای دیگه ی رادیو راه چیزایی زیادی یاد گرفتم و فهمیدم قبلا هم با خوندن، گوش دادن یا همین نگاه کردنا و فکر کردنا چیزای مهم زیادی یاد گرفته بودم..!