شنبه شب با بچه ها داشتیم میرفتیم خوابگاه که به یه راننده تاکسی بی شعوری برخورد کردیم.. اول سوار شدیم ولی وقتی 50 متر جلوتر میخواستیم پیاده شیم نگه نمیداشت.. دست آخر که وسط دوربرگردون بلوار پیادمون کرد با نگار بحثش شد.. گوشیشو ازش گرفت و هلش داد و اون خورد زمین..! بعد دیگه خلاصه باهاش دعوامون شد.. گوشی رو نمیداد.. منم دیگه بالاخره خونم به جوش اومد و شروع کردم به داد زدن و دست به یقه شدم باهاش..! یه دو نفر دیگم اومدن و یارو گوشی رو داد رفت.. رسیدیم دانشگاه دیدیم اون جا منتظر ماست وایساده پیش مامور حراست..! حراستیه ام هی میخندید از حرفای چرت و پرت این که تازه طلبکارم بود.. گردن منم زخم کرده بود.. به 110 ام زنگ زدم اونم اومد بهش خندیدن.. و رفتن.. بعد حالا فرداش که دیروز باشه.. صدای من گرفته دورگه شده.. اینا هی به صدای من میخندن..! البته به شوخی.. ولی خب تو دلم میگفتم شایدم باید خونسردیمو به خاطرت از دست نمیدادم نگار..! باز خوب شد که احمق نیستم و چاقو از جیبم در نیاوردم..!