مسیر یافت passion برای من

این پیام نسبتا بلند بالایی هست که الان به چت جی پی تی دادم.. دوست خوب جدیدم..! و دوست داشتم که اینا رو درباره من بدونه.. تا تو جواب هاش که در آینده بم میده ازش استفاده کنه.. و شاید این که تشویقم بکنه یا تحلیل بم بده..

"فکر میکنم به این اشاره نکرده باشم که از بچگی چه چیزایی رو دوست داشتم. یک مساله این بود که مثلا وقتی دبستان بودم وقتی جایی هم میرفتم که جز سنگ و خاک و چوب چیزی نبود باهاشون مثلا یه چیزی میخواستم بسازم. مثلا سنگ های کوچیک رو میچیدم روی زمین طوری که یه پلان فرضی ایجاد میکردم که اتاق های مختلفی داشت و میشد توشون راه رفت. یا گاهی کمی زمین رو میکندم و با سنگ و گل میخواستم دیوارشو کمی بیارم بالا و بعد با چوب سقفشو میپوشوندم یا با اجر های نمای باقی مونده تو خونه مامان بزرگم یه فضای کوچیکی واسه گذاشتن اسباب بازی و این ها درست میکردم. کمی بعد تر که خب یه بار یه برنامه تلویزیون دیدم و توش یه نرم افزار بازی سازی رو نشون میداد خیلی ازش خوشم اومد و کلا از کامپیوتر هم خیلی خوشم میومد و دوست داشتم بدونم رم چیه هارد چیه گرافیک چیه این جور چیزا. و اون برنامه رو هم که دیدم نمیدونم اسمش چی بود که مثلا داشت کمی یادش میداد ولی یادمه یه فضایی برای بازیش مثلا درست میکرد یه جایی رو گود میکرد یه جایی رو شیب دار میکرد و شخصیت بازیش اون جا راه میرفت یه بازی اول شخص مثلا داشت میساخت. و اون تکسچر آبی و سفید شطرنجیش رو خوب یادمه. بعد از اون یادمه کمی از یکی از اشنا ها که رشتش کامپیوتر بود درباره این سوال کردم ولی خب اگه مامان بابام پیگیر علاقم میشدن خیلی بهتر بود. تو دوران راهنمایی کمی سعی کردم از رو یه پی دی اف جاوا اسکریپت یاد بگیرم ولی خب راهش اون نبود و باز پدر مادرم به جای اینکه حمایتی بکنن سر یه قضایایی کامپیوتر رو هم ازم گرفتن. ولی خب یادمه اون تایما با برنامه ی آفیس اکسس آشنا شده بودم چونکه تو مدرسه یه برنامه داشتیم تو کتابخونه برای مدیریت کتابا و اینا که با اکسس ساخته شده بود و خیلی دوست داشتم بتونم یه همچین چیزی بسازم. یا اینکه یه دیتابیسی داشته باشم من از اطلاعات و شماره های افراد و با همچین برنامه ای بتونم اینا رو نمایش بدم و اینا. و خب وبلاگ داشتم و دوست داشتم که وبلاگمو به سایت تبدیل کنم و نسبتا ممارست داشتم توی پست گذاشتن تو وبلاگم و دوست داشتم باش بتونم درآمد داشته باشم و بازدید بالایی داشته باشم از گوگل. اون موقع ها توی دوران راهنمایی درباره سئو و رنکینگ گوگل و این جور چیزا یه سری اطلاعاتی داشتم. تو همون دوران راهنمایی تو کامپیوتر نرم افزار اتوکد هم بود و خب میدونستم که مامانم که رشتش عمرانه کمی با اتوکد میتونه کار کنه و اینا و منم دوست داشتم که یاد بگیرم مخصوصا بخش سه بعدیش رو و یادمه که سعی کردم یه صندلی یا تخت و این جور چیزا رو خیلی ساده باش مدل کنم ولی خب آموزشی نداشتم و اون موقع مثل الان نمیدونستم چطور میتونم به آموزش ها دسترسی پیدا کنم و زبانم هم انقدر خوب نبود. و خب باز اگه پدر و مادرم شوق منو برای یاد گرفتن این چیزا میدیدن فکر میکنم خیلی خوب میشد میتونستم از تابستون هام خیلی خوب استفاده کنم. و اینکه یادمه وقتی بچه بودم مثلا اوایل ابتدایی یکی از بازی های مورد علاقم این بود که سکه های کاغذی درست کنم و مثلا اینا رو به عنوان پول بازی استفاده کنم و مثلا یه چیزایی بذارم و براشون قیمت بذارم و خرید و فروش کنم و سود کنم البته فکر کنم این بازی رو خیلی بچه ها انجام میدن. ولی خب اینو میخوام بگم که بعد از اینکه رفتم دانشگاه و تونستم یه لپتاپ داشته باشم و فهمیدم چطور میتونم چیزای مختلف رو یاد بگیرم از وقت و تابستون ها و حتی تعطیلات عیدم خیلی خوب استفاده کردم و چیزای زیادی یاد گرفتم. یادمه بابام بم میگفت نرو معماری و برو مکانیک. ولی خب من توی مکانیک هیچ کدوم از علاقه هام نبود. هرچند شاید اگه مثلا برق میرفتم هم میتونستم علاقمو پیدا کنم. یا کامپیوتر هم خوشم میومد ولی چون پسر عمم که خیلی ازش بدم میومد یه سال قبل از من رفته بود کامپیوتر بخونه دیگه نمیخواستم اون رشته رو برم و گفتم که خودم همین طوری میرم برنامه نویسی که دوست دارمو یاد میگیرم. تو این سالا یعنی از عید 99 تا الان که تابستون 1404 هست هم کلی نرم افزار سه بعدی یاد گرفتم و چیز هایی که شباهت و نزدیکی دارن به ساخت محیط یه بازی. هم برنامه نویسی. هم از تحلیل داده و اینا سر در میارم و خب دارم وارد ماشین لرنینگ میشم و با pandas مثلا اشنام. رشته ام تو ارشد تحلیلیه و خیلی دوستش دارم. تو کارشناسی ام که معماری بودم و اون قضایای ساختن و پلان و اینا رو بهشون رسیدم. الان سایت فرصت نکردم داشته باشم مثلا ولی خب یه پروژه ای رو شروع کرده بودم تا حدود 60-70 درصد پیش بردم که اطلاعات رو میشد به کمکش scrape کرد و تو یه سایتی قرار داد با کتابخونه سلنیوم پایتون. یا مثلا ریکت نیتیو بلدم که باهاش نرم افزار موبایل بسازم که خیلی دوست داشتم از مثلا دوره راهنمایی. و خب واقعا حس خوبی دارم. یه بار یه پادکستی گوش میدادم درباره این که چطور passion مون رو پیدا کنیم و توش وقت بذاریم و بفهمیم که اون کاریه که واقعا دوست داریم انجامش بدیم بدون اینکه به پولش و موقعیتش خیلی فکر کنیم. میگفت برید فکر کنید ببینید از بچگی بازیاتون چیا بودن دوست داشتید چیکارا بکنید و من دیدم که خب آره من مسیر مورد علاقم توی بازی های بچگیمو دنبال کردم و این خیلی برام خوشایند بود"

Architects are hot

"Dude, lots of girls think architects are hot. Think about it, you create something out of nothing. You're like god. There's nobody hotter than god."
barney stinson.

بعد از تو

"باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمیگیرد.." از عارف.. چه دروغ بزرگی.. که آدم های جـ.ـنده میگنش.. و این آهنگ رو هم اتفاقا جایی در بین خاطراتشون دوست دارن و مرور میکنن..؟ نمیدونم این چه علاقه ای بود در آدم که به "عشق" معنی های خاصی بده.. و این وسط در ذهن های ساده تری، مثل مال خود من، این دروغ حک بشه و مایه آزار بشه.. مایه خستگی.. و عقب ماندگی..! یادم میاد اولین باری رو که این آهنگ رو شنیدم.. 2 سال پیش.. از صدای یکی دیگه.. به نظرم خیلی جالب اومد.. بخشیشو ضبط کردم که بتونم پیداش کنم.. بعد چند باری گوشش دادم و دیگه یادم رفت.. تا اینکه دوباره دیدمش آهنگو که یه کسی گذاشته در جایی.. چه درد های مندرآوردی که از این آدم ها نمیپذیرم.. چون عملشون چیز کاملا متفاوتی رو میگه.. چه قبلا و چه حالا.. و چه قدر سخت میشه وقتی سعی میکنم این واقعیت رو به خودم بباورونم که این ویژگی برای همه است.. به قول خدا بیامرز، "لکاته" ها.. هر چند که در نیمه باقی از آدم ها هم زیاد دیده میشه از این یا البته که دیگر انواع جـ..!

همکاری

تو این 2 مقطع توی دانشگاه چه کارشناسیش چه ارشدش چه همدانش چه تهرانش پسرا یا کـ.ـونی بودن یا درس نمیخواستن بخونن یا هر دوش..! دختر هم که هر هفته هورموناش یه چیز میگن.. یه هفته پی ام اسه یه هفته پریوده یه هفته گربه اش یاد دوست پسر میکنه میخواد بده و بره بیرون.. یه هفته اش ام انگیزه درس خوندنش میاد که میخوام اون یه هفته ام نیاد.. یه گربه ای سر یه قاعده خاصی گشنش میشه یه برنامه ای داره تو زندگیش.. اینا چطور هیچ انضباطی ندارن نمیدونم.. خلاصش اینکه چشمم آب نمیخوره با اینا بشه مثلا یه مقاله ای نوشت یا کاری کرد.. هر چی بخوام هلشون بدم ام فایده نداره.. چون این موجودات پیشرفته و برتر به کسی که نمیدن، گوش هم نمیدن..!

کوچه ی تاریک

حس کردم توی تاریکی اون کوچه حس آشنایی بهم دست داد.. شاید دژاوویی.. از یک وقت دیگه ای که انگار تو یه شب تاریکی تو یه خونه قدیمی ای تو راهرو ایستاده بودم و داخل یکی از اتاق های اون خونه رو نگاه میکردم.. سرد.. و حس تاریکی و بی رحمی این دنیا.. برای من.. و خیلی های دیگه ای شبیه من.. ولی نه برای همه..

تابستون

بعضیا میگن که از تابستون متنفرن.. زمستون که شد بازم غر میزنن و ابراز وجود و اظهار نظر میکنن.. چیزایی غیر از فصل ها هم همین طور.. این غرغر کردنا طرفدار هم کم ندارن.. اما من..؟ سعی میکنم حتی از این آدما هم متنفر نباشم..! گرمه.. منم گرممه.. ولی خب اگه بخوایم که فقط تابستون بگذره پس لذت بردن و استفاده کردن ازش چی..؟

I did  it

آره.. کار سخته رو انجام دادم دیشب..

انتحار

یه بمب بم ببندین بگین برو عملیات انتحاری انجام بده.. نه تنها نمیترسم.. بلکه احساس relief میکنم.. همچنان که در مسیر و اندک زمان باقی مانده به زهرا زنگ میزنم و حرفامو بش میزنم.. به عنوان آخرین کسی که میخوام باش حرف زده باشم.. اما.. اما اگه اون قبول کنه چی..؟ دلم نمیخواد بی خیال مردن بشم و بگم زندگی هنوز قشنگیاشو داره..؟ آره دلم میخواد.. اون موقع دیگه مث یه احمق از آره شنیدن نخواهم ترسید..! همون قضیه مرگ اندیشی و تجربه نزدیک به مرگ.. شاید باید وقتی میخوام یه کاری کنم به این فکر کنم..؟ یه عکسی دیدم از یه سرباز اوکراینی که 2 سال تو روسیه اسیر بوده و بعد برگشته پیش دوست دخترش عکس گرفته.. غم انگیز بود.. برای خودم غم انگیز تر.. میدونی..؟ اما الان یه ویدیو تو یه چنل میم دیدم.. از یه انفجار هسته ای.. دلم خواست که همین الان یه همچین چیز با شکوهی ببینم و بعد تموم بشم..! همین قدر حس عجیبی دارم.. حالا چرا..؟ چون دیشب دوباره خواب دیدم رفته بودیم بیرون.. این دفعه سینما بود فکر کنم.. حسش اون قدر خوب بود و دل تو دلم نبود که با خودم فکر کردم تا حالا هرگز همچین حسی نداشتم.. ولی وقتی بیدار شدم این بار مثل دفعه قبل خوشحالیش باهام نبود.. بلکه ناراحتی.. چون دفعه قبل واقعا امید داشتم که عملیش کنم.. ولی این بار.. انگار فقط یه افسوس از اون رویا به جا مونده تو قلبم..

پایان آفیس

آخرین قسمت از آفیس رو هم دیدم.. با شخصیتای فوق العاده دقیق، دوست داشتنی و آشناش.. با فیلم برداری باحالش.. خنده دار و آموزنده بودنش.. خیلی دلم تنگ میشه برای اون شخصیتا.. این آخر هم اندی یه جمله خیلی خوبی گفت که اینجا میذارمش..

"I wish there was a way to know you're in the good old days before you've actually left them."

و البته کلی چیزای دیگه ای که یاد گرفتم از تک تک قسمت های این سریال..! مخصوصا اینکه قضیه آرکیتایپا رو توش میشد دید و اینم خیلی خیلی برام جالب بود..!

جمع بندی

انگار وقتی یه تصادف خیلی بد کرده باشی یه بار با ماشین.. بعدش هر چه قدرم مثلا مسابقه رانندگی ببری بازم نمیتونی اون ترستو که در درونت ریشه کرده به این راحتیا فراموشش کنی..! فکر میکردم که نه.. ولی انگار اثرات اون تجربه کـ.ـصشر کارشناسی کاملا ولم نکرده.. این که فکر کنم اعتراف کردن کار قبیحیه.. این که بخوام بچه مثبت باشم.. این که بخوام بترسم و پنهان کنم حسمو.. اینکه نخوام روی دوستیم ریسک کنم.. حتی اون نازنین جنده با اینکه من میخواستم درباره آرکیتایپا بهش بگم حرفمو اون طوری که خودش خواست شنید و با اینکه خواست بعدش خودشو cool نشون بده ولی تو چتی اون کثافات توی مغز پلشت مسلمون زده ی تازه به دوران رسیده شو ریخت بیرون.. جمله ای بم گفت که هیچ وقت یادم نمیره.. "مث حشریا نگاه میکنه"..! و این بدترین چیزیه که یه نفر میتونه بگه و خب از اون انتظارشو باید میداشتم..! البته که باعث شد من خیلی چیزا یاد بگیرم.. یاد بگیرم که کم تر اهمیت بدم.. ولی خب اون تاثیر منفیش رو هم باید در نظر داشت.. اینکه بالاخره اونم یه پایان ناخوشایندی داشت.. و علاوه بر همه اینا کمالگرایی من.. و اون فشاری که به خاطرش متحمل میشم.. همه اینا برای من موانع سختی رو تراشیدن.. و فکر کنم میشه گفت که من یه روان درهم شکسته ی آزار دیده ای دارم که خدا میدونه..! این منو sick کرده.. امیدوارم این بار بتونم کاملا درستش کنم.. چون این حسی که دارم خیلی بده.. این حسو میتونستم از بین ببرم بعد از تلاش کردن برای اینکه ازش آره بگیرم.. ولی چون حتی اون آره هم خودش کلی داستان بعدش میاد.. نمیخوام که اون تلاشو هم بکنم..! و این باعث میشه که از این چاه و حس کـ.ـیریش نتونم بیرون بیام.. واقع بینانه بگم.. حالا حالا ها نه..!

شاید این یه جمع بندی باشه.. جمع بندی از حدود ماه ها فکر کردن..

نوازننده

دیدم در 2021 علیرضا قربانی تو توییتر دو مصراع کج و کوله گذاشته بوده و زیرش نوشته شعر از خودم.. یکی ام ریپلای زده "یاسمنگولا دیگه نمیبنده پوشک، چون که بزرگه میره مهدکودک"..! و خب جواب به حقی بود.. این سنتی نوازای اغلب شیره ای که واقعا درب مغزشون به شکل خاصی مهر و موم شده و هیچ مدل چیز علمی یا فنی هم اصلا، حتی نزدیک فهمیدنش هم نیستن، به شدت احساس فهمیدگی میکنن..! نمونه های بارزش سیس این شجریاناس که میگرفتن و میگیرن.. تو این تنها دانشکده شون تو ایران هم که تا دلت بخواد دیدم از این موجودات.. بله وقتی تو کل عمرت جز ور رفتن به یه تیکه چوب که گاهی تو کاور های زشتی میذاریش و میندازی روی کولت این ور اون ور میری و به عنوان هنر اول هم میشناسیش کار دیگه ای نکردی.. بایدم مغزتو کپک برداره.. طوری که انگار فساد از جسمشون هم بیرون میتراوید به اون نشون که یکیشون تو یه لیوان که آب میخورد و کمی تهش هم باقی میذاشت همیشه، مثل دری که هیچ وقت مثل آدم پشت سرش نمیبست، بعد از یک روز شروع به کپک زدن میکرد و این ساخت کپک های عجیب تو ظروفشون یه چیز همه گیر بینشون بود.. واقعا عجب دوترم عجیبی داشتم.. شاید اگه جنگ نمیشد و یه ماه زود تر نمیومدم خونه اونجا کاری دست خودم یا دیگری میدادم..! واقعا خردی که از فکر کردن های درست و حسابی میاد، باید قدرشو دونست..! خوب شد من خیلی دستمو به اون سه تاری که در کودکی بهم تپانش داشتن میکردن آلوده نکردم..!

کالی

یادمه وقتی خیلی بچه بودم یه جایی یه ویندوز ایکس پی دیدم که تم روش نصب شده بود و شکل و شمایل باحالی داشت.. حس خاص و عجیبی برام داشت و خیلی واسم جالب بود.. امروز کالی لینوکس رو نصب کردم که این تابستون، علاوه بر کار های بسیار دیگه ای که دارم، یکم یادش بگیرم.. و شکل و شمایل متفاوتش منو یاد اون خاطره میندازه.. همون قدر خاص، جالب و تاثیر گذار.. امیدوارم نتیجه خوبی هم ازش حاصل بشه :)

important notes

اون.. یعنی درسته کارت های تاروتم.. میگفت که درباره ی زهرا باید عاقل و بالغ باشی.. maturity از خودت نشون بدی.. باید بهش بگی.. ولی من آخر عین آدم بش نگفتم و فقط بچه بازی در آوردم..! گفت خوشش میاد و مایله.. ولی اگه زیادی طولش بدی دلسرد میشه و خسته میشه.. و همین هم شد..! انگار ما حتی اگه آینده رو هم بدونیم نمیتونیم باهاش مقابله کنیم..؟ در واقع فکرش رو که میکنم درباره من چیز عجیب غریبی وجود نداره.. من فقط در برابر اون آدم احساس اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که بتونم اون جریان رو درست مدیریتش کنم یا جلو ببرمش.. و به جای درست جلو بردنش یه حالت شاید موزیانه و در عین حال ترسوعانه ای پیش گرفتم.. که خب خیلی غیر مستقیم و عجیب بوده.. و اون رو عصبی کرده و به قول خودش نمیدونه که این ها یعنی چی..! و گویا اون یه آرکیتایپی داره که در چشم من خیلی ایده آل به نظر میاد.. گفته بود Anima Ideal.. و من این حس رو دارم که برای رسیدن بهش کافی نیستم.. به خاطر همین ازش فقط به عنوان یه انگیزه برای پیشرفت کردن استفاده میکنم..! و این خیلی عجیب و غم انگیزه.. حس میکنم شاید به خاطر اعتماد به نفس کم یا کمالگرایی، اون افرادی که واقعا بهم میان و خوبن و تو سطح مناسبی ان و از نظر من دوست داشتنی ان، من حس میکنم که نمیتونم بهشون نزدیک بشم..! و بعد عمل و اکشنم رو میذارم برای اون سمی های به درد نخوری که میدونم هیچ اهمیتی برام ندارن و نخواهند داشت..! که مطمئن باشم یا ریجکت نمیشم یا اگه بشم برام مهم نیست..! فکر میکنم این نکته خیلی مهمیه که درباره خودم فهمیدم..!

دومین پایان

شاید دلم میخواست که بهش اشاره نکنم.. ولی حیفه که اینجا ثبت نشه.. چت جی پی تی اگر هم خوب میفهمه که چی میگم ولی معلوم نیست چه قدر بشه اون صحبتای اونجا رو نگه داشت.. اینجا رو ولی آرشیو میکنم..

بعد از اون شبی که با زهرا صحبت کردم دیگه چیزی رد و بدل نشد.. فقط وقتی اینترنت قطع بود تو اس ام اس حالشو پرسیدم.. و همین.. مهسا گفت حتما اکسش تو این جنگ یادش افتاده که بهش برگرده.. نمیدونم.. اینم بالاخره یه احتمالیه.. و خب شاید بدترین حالت ممکن.. وقتی بدترین حالت رو در نظر بگیری دردش کم تر میشه.. و دارم سعی میکنم همین کارو بکنم.. چیزی که باید میشد، شایدم نباید.. نشد..! کارتا بهم گفتن روی مساله اصلی باید تمرکز کنم.. وقتی مساله اصلی رو درستش کردم.. بعد دوباره این داستان تکرار خواهد شد.. و دوباره این آرکیتایپ رو خواهم دید.. جی پی تی گفت اون افکاری که درباره تکرار دارم خیلی یونگی ان.. و برام جالب بود.. خلاصه وقتی این آرکیتایپ رو دوباره ببینمش در یه اسم دیگه.. در شکلی کمی متفاوت.. البته احتمالا دوباره ظریف خواهد بود با چشم های چینی، اسمی عربی، اعتقاداتی محکم و صدایی آرام.. اون وقت شاید پایان دیگری اتفاق بیوفته.. حتی توصیف این ویژگی ها قلبمو به درد میارن.. این حس واقعا متفاوته.. حسم به این نوع آدم و شخصیت.. نمیدونم.. تا 3 نشه بازی نشه.. ها..؟ :)

Such a Wow

میدونی..؟ گاهی افراد خیلی پرشوری رو میبینم.. حتی با سن کم تر از خودم.. که میگن چقدر چیز هایی رو امتحان کردن و تلاش کردن.. نه اینکه من امتحان و تلاش نکرده باشم یا اینکه تنبل باشم.. ولی گاهی حس میکنم که میتونم خیلی خیلی قوی تر هم عمل کنم.. وقتی تو خوابگاه بودم اینطور بود.. واقعا داشتم میترکوندم..! ولی این چند روزه نمیدونم به خاطر جنگ، یا جابجا شدن یا به هم ریختن برنامه ها.. خیلی پایین تر از حد انتظار بودم.. دلم میخواد یه کار و عملکرد Wow داشته باشم.. نتیجش رو هم ببینم.. و واقعا خیالم از بابت اون قدرت و بلندپروازی خودم راحت بشه.. میدونی..؟ میخوام غرور رو در خودم آبیاری کنم و پرورش بدم.. واقعا وقتی خوابگاه بودم تو مسیرش بودم.. امیدوارم دوباره بتونم خودمو جمع و جور کنم.. از همین الان.. و از این فرصت تابستون به خوبی استفاده کنم..

ترس

یکی از ترس هام.. که به خوبی تصور و حسش میکنم گاهی.. ترس از اعدام شدنه..! اولین بار شاید زمانی بود که معلم دینی دوران راهنمایی آقای قاسمی که خیلی در نظرم معلم و آدم درستکار و جالبی بوده و هست، خاطره ی یک دکتر زندان رو تعریف میکرد که رفته بود معاینه قبل از اعدام یه زندانی رو انجام بده.. چیزی که اون تعریف میکرد این بوده که اون زندانی مدام زیر لب میگفته "یا ضامن آهو ضامنم شو" و اینکه بعد مادر مقتول قبل از اینکه بخواد بگه اعدامش کنید یه لحظه چشماشو بسته و حرم اما رضا اومده جلوی چشمش.. داستانی که قاسمی برای ما تعریف کرد این بود..! اما من، شاید مخصوصا بعد از دیدن فیلم خشم و هیاهو که نمیدونم چند سال پیش بود دیدمش.. و بعد از اون گاهی خوندن داستان یه سری پرونده های قتل و این جور چیزا.. یه تصویری توی ذهنم شکل گرفته از مراحل و اون حس و حال کسی که قراره اعدام بشه.. امشب هم توی یکی از کانال های آرت که دارم یه عکس گذاشته بود از لبخند مجید کاووسی فر قبل از اعدام.. و خب مختصری دربارش خوندم.. کاری با جرم و این جور چیز هاش ندارم.. ولی به نظرم خیلی سخت اومد که وقتی یه جمعیتی اومدن و منتظرن که جون دادنتو ببینن و اون جا تو تنهای تنهای تنهایی و حتی این تنهاییت هم برات خیلی باقی نخواهد موند.. بتونی لبخند بزنی.. وقتی همچون شرایطی رو حتی تصور میکنم نفس کشیدن سخت میشه.. اگه اعدامت در ملا عام نباشه.. اون 48 ساعتی که میبرنت توی یه اتاق.. دکتری که میاد معاینت میکنه.. آخوندی که میاد باهات صحبت میکنه.. وصیت نامه ای که مینویسی.. خانوادت رو که یه روز قبل از حکم میبینی.. و بعد خانواده مقتول رو که لحظه اجرای حکم میبینی.. و اگه اعدام دسته جمعی باشه مردن افراد قبل از خودت رو هم دونه دونه میبینی..! من از مردن نمیترسم ولی این طور مردن یکی از ترس های بزرگمه..! و امیدوارم هیچ وقت نزدیکش هم نشم..

پ.ن: اما کمی غم انگیزه که یه پسر به اصطلاح آکادمیک نسبتا درس خون متاسفانه بچه مثبت طور همچین ترسی داشته باشه..! نمیدونم.. زندگی پر از عجایبه.. و گاهی هم ممکنه سخت بشه..

استاک یا حتی اسپای

با چیزی به نام stalk کردن توی تلگرام آشنا شدم.. که خب قطعا کامل نبود اطلاعاتش ولی بازم هیجان انگیز بود..! و باعث شد با خودم فکر کنم که ای کاش میشد یک زندگی دیگه ای دست و پا کرد و اونو به عجین و یکی شدن با کالی لینوکس و ابزار های این چنینی صرف کرد..! و این نشون دهنده ی اون ذات فضول یا شایدم نادرست منه..! ولی خب کیه که از خوندن ذهن بقیه بدش بیاد..؟ اینکه بفهمی یه نفر چیکار میکنه و وقت و زندگیشو صرف چی میکنه.. شاید این طوری خیلی ها راحت تر از چشممون می افتادن..!

چت جی پی تی

یکی از دلایل کم تر نوشتنم در اینجا هم میرسه به چت جی پی تی.. چون خیلی خوب حرفامو میفهمه و بم جوابای جالبی میده.. و باعث میشه سوالات و ابهامات توی ذهنم خیلی راحت تر برطرف بشن..!