راس
باید دقت میکردم که راس داداش مانیکاس.. نه دوس پسرش یا چیزی..!
باید دقت میکردم که راس داداش مانیکاس.. نه دوس پسرش یا چیزی..!
و لیلا connect invitation داد در لینکدین..! این چیز عجیبی بود برای امروز..!
پ.ن: حالا باید برم سلام کنم یا چی..؟ چه واکنشی نشون بدم..؟
مگامایند 2 اومده مث اینکه.. میخوام ببینمش.. یک اش برای من کارتون خیلی خاصیه.. خیلی خاص.. اگه این کارتون رو نمیدیدم.. نمیدونم شاید چیز ها طور دیگه ای اتفاق می افتادن حتی..! حالا امیدوارم که شاید دیدن قسمت دومش باعث بشه که چیز ها طور دیگه ای اتفاق بیوفتن.. یه طور خوب..
پ.ن: شر و ور ترین انیمیشنی بود که تا حالا ندیده بودم اصلا.. یکم تیکه تیکه زدم وسطاش.. کیفیتش خیلی کم بود حتی از یکش کم تر.. متاسفانه دوبله هم بود و یه دوبله ی فوق کـ.ـصشعری داشت.. از اینایی بود که همون فایلای قدیمی شونو از تو هاردا در میارن و باهاش سکانسای جدید پر میکنن..!
انقدری که زمان گذاشتم هی به شما عنترا زنگ زدم و رفتم بانک و این داستانا اگه کار کرده بودم خب این پولو دوباره درش آورده بودم.. معلوم نیس چه خبره تو این خراب شده.. چون 200 تومن دیگه آخه چیه که بگم میخوان ندنش.. اونم نه یه جا که دو جا..
اگه گذشته رو یه هم کوچیکی بخوام بزنم.. و یه درس اخلاقی بخوام بگیرم ازش برای آینده.. اینه که هر طور که بود باید براش هدیه میخریدم.. آ. رو میگم..! باید به فکرش می بودم.. هر چند که اون با بعضی حرفا و کاراش مهرشو از دلم بیرون میکرد.. با این حال باید کاری میکردم که من آدم بی فکر یا قدر نشناسی به نظر نیام.. این هر چند رو هم باید اضافه کنیم که خب من نمیدونستم شاید اهمیت اینو.. با اینکه سنم کم نبود برای دونستنش.. ولی خب نمیدونستم..! چیزی که من میدونستم این بود که دوسش دارم.. حداقل در یک بازه ی زمانی، بیشتر از هر کسی..! اما نمیدونستم چطور اینو نشون بدم.. بعد ها میدونستم که چطور میشه اینو نشون داد.. اینو دیگه یاد گرفته بودم.. بعضی هاش رو جلوی خودمو گرفتم.. چون شک داشتم که باید بروز بدم یا نه.. بعضی ها رو هم جلوی خودمو نگرفتم.. بروز دادم.. و البته دیدم که شک ام درست بوده.. بهش که فکر می کردم و میکنم.. شاید این عدم توجهی که گرفتم.. کارمای عدم توجهی بوده که زمان یا زمان هایی دادم..! و حتی شاید بعدا بفهمم که درباره این آخرین بار هم اشتباهاتی کرده بودم.. اشتباهاتی که کارما دوست داشته باشه صافشون کنه نمیدونم..! هر چند بعید میدونم.. در این مورد آخر تعادل کلا به سمت دیگه ای بوده.. حداقل از اون وقتیش که من حواسم به داستان جمع بوده..! قبل از جمع شدن حواس من البته ممکنه چیز هایی بوده یا نبوده باشن.. شاید اصلا من چوب حواس پرتمو میخورم خیلی وقتا.. اما باز این دلیل نمیشه برای احمقانه رفتار کردن.. سعی خواهم کرد از این به بعد با ملاحظه تر باشم..! نه تنها ملاحظه ی طرف مقابل.. که البته ملاحظات مورد نیاز درباره شخص خودم..!
کلا یادم رفته بود.. پسری رو که کنار خیابون نشسته بود و بهم گفت آقا شمع میخری..؟ ولی من فقط رد شدم.. من فقط کمی فکر کردم به این که من از کی آقا شدم..؟ البته دلم میخواست.. تا قبل از اینکه ازش فاصله بگیرم با خودم فکر کردم که شاید خوب باشه یه شمع.. ولی دیدم پول نقد زیادی همراهم نیست..
وقتی html و css رو تموم کردم به عنوان اولین کار یه قالب واسه اینجا میزنم :)
قراره که از اشتباهاتم درس بگیرم.. قراره که اهمیت ندم به آدمای بی اهمیت.. ولی دلم میخواد یه بار دیگه آ. رو میدیدمش جایی.. بعضی وقتا که میرم بیرون.. با خودم میگم شاید اونم همین نزدیکاس.. شاید اگه سرمو بچرخونم بتونم پیداش کنم.. شاید تو این مدت ها اون منو دیده ولی من ندیدمش.. و این افکار تا حدی باعث آزار هستن..
وقتی من تو افکارم غرقم.. وقتی مدت هاست تو این شهر بیخود نچرخیدم و همه جاش یادم رفته.. ازم آدرس نپرسید..! چون اشتباه جواب میدم :/ خداوند منو ببخشه..
[...] این دو تا پولی ام که باید میومد به حسابم نیومده هنوز بعد از یک هفته..! یکیشو شماره تراکنش گرفتم فردا باید برم بانک..! کاش حداقل یه تراکنش بود که مشکل داشت :/
انگار رفتن هر جا یک عقب افتاده دیدن بهش گفتن بیا تو آموزشگاه رانندگی کار کن.. به من میگه یکشنبه ساعت 8 و نیم بیا.. حالا میگه نه باید زودتر میومدی پرونده تو فلان کنم..! یه کارو نمیتونن درست انجام بدن اینا.. کارای خیلی خیلی ساده.. حالا امیدوارم هفته بعد هم امتحان بگیرن..
وایب منفی اینایی که آخر هر سال میگن امسال چه سال گندی بود کاش زود تر تموم شه امیدوارم سال دیگه سال خوبی باشه زندگیشونو به گند میکشه.. کشیده البته.. زمان یه چیز منفصلی نیست که از این تیکه اش بپری تو بعدی.. و یهو تو بعدی همه چی خوب باشه برات..!
من نمیرم تو اینستا من میرم تو لینکدین.. من استوری نمیذارم من تو گیت هاب push commit میکنم..! من تو رویت خروجی نمیگیرم من تو راینو make2d میزنم..
وقتی که فکرشو میکنم.. میبینم من خیلی کارا میکنم.. و بهشون اضافه هم خواهد شد..
باید یه روز بپرسم.. از کسی که میدونه.. چرا من 4 سال پرشین رپ گوش نکردم..؟ کاری که قبلا میکردم.. رو دیگه یهو نکردم.. البته مهم گوش ندادن یه سبک نیست.. مهم اینه که این و خیلی چیز های دیگه برای یه بازه ی زمانی فراموش شدن.. یا بعضی چیزا ها شاید جایگزین شدن.. انگار که من مردم.. یا چنین چیزی..!
اما یه چیزی کمی منو میترسونه.. این که انقدر که عاشق این مباحث دارم میشم.. تصمیم بگیرم معماری رو ولش کنم بره و کاری باهاش نداشته باشم.. و بچسبم به همین چیزایی که الان دارم یاد میگیرم.. امیدوارم که این طوری نشه و این 2 تا در کنار هم باشن و هیچ کدومشون کنار نره..!
میشه گفت خیلی خوشحالم الان.. چون که اولین GUI رو ساختم.. کلا البته 7 خط بیشتر نیست فعلا..! ولی خب این چیزیه که وقتی 13 سالم بود خیلی دلم میخواست انجامش بدم.. البته ای کاش اون موقع کسی بود که راهنماییم کنه و میتونستم شروع کنم.. ولی خب در هر صورت الان تونستم که انجامش بدم.. یادمه اون موقع با یه نرم افزاری به اسم multi media builder یه چیزایی درست میکردم.. و خیلی زیاد هم علاقه داشتم به این نرم افزاره.. و میشه گفت عشقشو داشتم..! ولی خب این چیزی که الان دارم انجام میدم خیلی فرق می کنه.. چون خواهم تونست که هر چیزی که میخوامو توش به وجود بیارم و واقعا کار کنه.. یه کاری انجام بده.. و این خیلی برام همیشه جالب بوده و هست.. خلق یک چیز.. چیزی که جزئیاتشو در ظاهر و باطن تعیین کردی.. و این جزئیات میگن که این "چیزت" چه عملکردی خواهد داشت.. این اتفاقیه که توی معماری هم می افته.. و اون جا هم همین اتفاق و مفهوم رو خیلی دوست دارم.. البته توی معماری تا وقتی واقعا ساخته نشه اون لذت اصلیش رو نمیده..
و چقدر این وسط چیز هایی هست واسه ی یاد گرفتن.. چیز هایی که خیلی زیاد ذهنمو خسته می کنن و ازش کار میکشن واقعا..! و برای اینکه ذهنم بیشتر کار بده نمیدونم باید چی کار کنم..؟ حس میکنم سریع تر از اینا هم میتونم یادشون بگیرم..
پ.ن: منظورم از این چیزا مثلا git و repository و pip و terminal و object و instance و method و function و class و third party module و این طور اصطلاحاتن..! متاسفانه توی دانشگاه با بچه های کامپیوتر آشنا نشدم.. که ببینم اونا چقدر تو این چیزا وارد میشن.. و از این اونا چند درصدشون حرفه ای میشن و بقیه شون به درد بخور نیستن.. اینکه اونا چقدر ممکنه از بچه های معماری باهوش تر باشن..
ریـ.ـدم تو تلگرام که وقتی طرف یه پیامی میده و حذفش میکنه وقتی تو آنلاین میشی یه لحظه اون بالا یه نوتیف میاد.. حالا این یه پیامی داده بود انگار و حذف کرده.. درباره نمرشه فک کنم.. و از اون جایی که میخوام بدونم چند شده.. عین کـ.ـصخلا پیام دادم که اعتراض کردی به نمرت..؟ البته امیدوارم اشتباه دیده باشم یا چیزی.. چرا آخه باید نمره شو زیاد کنن..؟ و بعد من از این کمتر بشم..؟ بعد این همه که دهن خودمو سرویس کردم..!
پ.ن: خب نه مث اینکه نوتیف قدیمی بوده..!
بین Tech ها هم حتما یه سریا هستن که مشکلاتی واسشون ایجاد میشه.. و یه سریا که مشکلات بقیه رو حل میکنن و تیز و باهوش ترن..! من یه همچین جایگاهی رو دوست دارم.. البته نه به خاطر این که مشکل بقیه رو حل میکنه.. به خاطر این که بقیه بهش نیاز دارن و کارا بدون اون لنگ میشن..! البته من نمیخوام یه Tech باشم.. میخوام این جایگاهو توی معماری داشته باشم.. در ترکیب با تکنولوژی..
110 تومن بدهید برای مک بوک پرو M3 2023 و 200 تومن هم برای یه بنلی.. خیلی ممنون :)
به عنوان یه مرحله ابتدایی یه اکانت گیت هاب هم زدم..! امیدوارم به زودی اینجا از مهارتای Machine Learning و GAN و این چیزام هم بتونم بنویسم.. انقدری که این مسیر برام جالب و هیجان انگیزه نمیدونم چی باید بگم.. هر کدومشون به صورت جدا.. و ترکیبشون با هم.. حس میکنم واقعا مسیر درستی رو انتخاب کردم :)
راستی.. دوست داشتن بزغاله هم میتونست به عنوان یه نشونه دیگه برداشت بشه..! و خوشحالم که این قضیه "تکرار" نشد..! میدونی..؟
کدوم خری آخه از بزغاله خوشش میاد..؟
200 تومن دست ترمینال دارم.. 200 ام سایت سفر 724.. و با این که زنگ زدم پیگیری کردم انگار قصدی برای پرداختش ندارن :/
شاید باید دوباره شروع کنم به زدن ریشام.. شاید این طوری بهتر باشه..
نمره طرح نهایی اومد.. 19.4 و معدلم هم 17.44 شد.. خوبه.. یکم کنجکاوم بدونم بقیه چند شدن.. ولی زیادم مهم نیست.. مهم اینه که تموم شد بالاخره.. سال هایی که چالش های جدیدی داشتن.. و چیز های زیادی بهم یاد دادن..
میخوام نرم امشب جایی.. چون به سکوت نیاز دارم.. یکم باید فکرمو آروم کنم.. کاش بعد از این شب دیگه دلیلی نباشه برای فکر کردن بهش.. هر چند تا همین الانشم خیلی زیاده..
رفتم این جایی که قراره واسه کارآموزی برم.. صحبت کردم.. قرار شد که فردا یا دو سه روز دیگه زنگ بزنن.. که تو کارای دفتریش اگه بشه برم.. امیدوارم که زنگ بزنه و مشکلی نباشه و اون جا عملکرد خوبی نشون بدم از خودم.. دفترشون جای خوبی بود.. نسبتا شیک بود.. تعداد سیستم هاشون هم فکر کنم بیشتر از تعداد کارکنانشون بود..! یکم ولی راجع به فرست ایمپرشنی که به جا گذاشتم مطمئن نیستم.. اگه زیاد قوی نبوده امیدوارم بعدا جبرانش کنم.. چون که خب تا حالا تو محیط کاری نبودم..
برگشتنی ولی مسیر و شهر خیلی جالب به نظر میومدن.. زمین از بارندگی دیروز کمی خیس بود.. هوا خنک بود و خیابونا خلوت..
الان میدونم که اگه به عنوان آرشیتکت هم مهاجرت نکنم.. به عنوان یه دیتا آنالیست یا دولوپر مهاجرت خواهم کرد..! چون salary های خوبی دارن.. و مهم تر اینکه واقعا عاشقشم و ازش لذت می برم..!
نیازمند توجه دیگران بودن یکی از چیزاییه که باید تو آدما اگه دیدمش ازشون فاصله بگیرم.. اینا به نظر نیدی یا کلینگی نیستن ولی در درونشون چیز مشابهی هست احتمالا.. حالا همه البته تا حدودی خب توجه رو دوس دارن.. ولی جنـ.ـده اش بودن یه چیز دیگه اس..
این قرار بود از شهرداری برگشت زنگ بزنه.. ولی خبری نشد..! امیدوارم سطح مسئولیت پذیری و تنگی تو محیط کار بیشتر از دانشگاه باشه.. شایدم باید گشت دنبال جاهای درست حسابی..!
امروز خودکار نداشتم که ببرم واسه امتحان.. بخاطر همین یه راپید برداشته بودم.. راپید بنفش رنگی.. اونجا از یکی پرسیدم به نظرت این رنگو قبول میکنن..؟ دیدم یکی از این نمیدونم چی اسمشونو بذارم.. دهاتیا..؟ میگه چه رنگ خودکارت خوشگله.. با از این لحنای عمویی طور و اینا.. منم یه خورده نگاش کردم فقط.. چی آخه باید بگی به اینا.. تو عجب شهر بی فرهنگی دنیا اومدم.. بعدشم هی باز میخواس نشون بده که خیلی خوشمزه اس.. اینا تو بچگی بهشون تجاوز شده.. ولی کاش حداقل یکم قیافه ام داشتن آدم دلش نمیسوخت.. نمیدونم اینا از کجا در اومدن.. بعضی وقتا بعضی جاها آدم یه اشخاص خیلی خوش قیافه ی سطح بالایی میبینه که واقعا حسودیش میشه..! ولی این کـ.ـیریای این جا واقعا تو ذوق میزنن.. البته یه دلیلشم این بود که رفتم آموزشگاه پایین شهر ثبت نام کردم.. هر چی بنجل بود جمع شده بودن اونجا..
میخوام یه لیستی از نیازام اینجا بنویسم.. چیزایی که برای آینده ی مثلا یک ساله دوست دارم به دست بیارمشون.. مثلا نیاز دارم که یه مک بوک خیلی سسکی داشته باشم.. لنز بگیرم واسه دوربینم.. واسه خودم یه تعداد اکسسوری بگیرم.. تتو بزنم.. برم یه جاهایی مسافرت.. خیلی چیزا رو امتحان کنم.. میدونی..؟ اینا بهم انگیزه میدن..
پ.ن: البته شایدم کمی بچگانه به نظر میان.. نمیدونم.. شاید تو این سن باید جای تتو و اکسسوری با خونه و ماشین انگیزه بگیرم..!
بعد از مدت ها.. تو فکر هیچ کی نیستم.. نه بخاطر از دست دادنش.. نه بخاطر اینکه بهش برسم.. و این خیلی احساس خوبی میده..!
خیلی قوی بدون هیچ فکر اضافی ای دارم این دوره ی پایتون که مال udemy عه رو نگاه میکنم.. امیدوارم تا بعد از تعطیلات تمومش کنم.. و بتونم برم ببینم چه کارایی در رابطه با معماری یا غیر معماری میشه باهاش کرد که جالب باشن و بشه بعدا باهاشون پول در آورد.. حس میکنم قراره سال دیگه این موقع خیلی اوضاع احوالم متفاوت با الان باشه :)
خب امتحان آیین نامه رو هم دیشب یکم خوندم و امروز رفتم امتحان دادم.. با اینکه گف چرا اومدی اینجا باید بری فلان جا و این صحبتایی که انگار واسه گواهینامه گرفتن ما هستش.. ولی قبول شدم.. یه هفته حالا تمرین میکنم واسه عملی و تامام..
اونایی که چشم داشته باشن.. بی صفتی خانواده LGBT از چشمشون پنهان نمیمونه.. اینکه اینا همه چی ازشون بر میاد.. حالا اینکه اینا مث خیلی چیزای کـ.ـصشر دیگه به لطف سوشال مدیا یه چهره ی جدیدی به خودشون گرفتن خب جای تامل داره..
این سه چهار روز آینده احتمالا تو دپی بعد گلم.. نسخ این روزی یه پاکت سیگارا که میکشیدم.. اعصابمم که این کصخله رید توش.. فعلا هیچ کاری ام که ندارم واسه انجام دادن.. احساس تعلقی هم به جایی یا کسی ندارم..
باید حسابی خودمو مشغول کنم.. تا بعضی افکار اذیتم نکنن.. نباید افت کنم الان..
یکی از کارایی که باید در آینده نزدیک بکنم ایجاد Friendship های جدید و مناسبه.. و به طور کلی کار کنم روی این مسائل.. چون بهش نیاز دارم.. و خواهم داشت..
دیشب رفتیم سمت بلوار ارم.. اول تو شهربازی رنگین کمان.. بعدم رفتیم تو پارک گل بزنیم.. این دوتا از دوستاشم اورده بود که واسه اولین بار بکشن.. بعد که کشیدیم این سه تا هی می گفتن می خندیدن.. منم چون کم کشیده بودم و اینا رو اعصاب بودن بد فاز شده بودم یکم.. و فک کنم اخمام تو هم بود.. و رفته بودم رو اعصاب نون.. و فک کنم یه چیزایی میگف راجع به مود و حالت من.. یه سری گف بچها شما اذیت نمیشین ما اینطوری هستیم اینا.. من گفتم چرا خیلی.. بعد گف تو چی میگی.. یه حرص خاصی ام تو صورتش دیده میشد.. شاید اینم داشت فاز واقعیشو نشون میداد.. یه تیکه ای ام میخواس یه چیزیو تعریف کنه به من گف یادته فلان..؟ بعد من از بس صورتم تو هم بود انگار پشیمون شد از گفتنش نمیدونم.. خلاصه خیلی بام بد بود.. با اینحال ولی با یه اسنپ رفتیم خوابگاه.. تو ماشینم بقیه گلو دادم بهش.. یه نیما خدافظم گفت و پیاده شدم.. تو اتوبوس که بودم پیام داد گله چقد شد.. گفتم هیچی.. گفتم من بد فاز شده بودم.. sorry.. گف اوکیه..! گف بچها میخوان حساب کنن.. منم دیگه جوابی ندادم بهش.. دلم نمیخواد دیگه باهاش صحبتی داشته باشم.. مخصوصا از دیشب به بعد.. ایناها الان باز میگه اقا چند شد..!
پ.ن: میگم شاید نبینمت دیگه.. میگه هااا دیگه پرونده همدان بسته شد..
عجب.. امیدوارم درس بگیرم از این داستان.. دیگه واقعا نمیخوام دوباره این اشتباهو بکنم.. نمیخوام گول حرف یکی مث سعیدو بخورم.. و نمیخوام به یکی مث این اهمیت بدم.. و اعصاب خودمو خورد کنم..
حالا من حوصلم نیس.. حتی مامان هم جواب تلفنمو نمیده.. در حال حاضر تو این لحظات هیچ چیزی دیگه ندارم.. نه برای رسیدن.. نه برای از دست دادن.. خیلی دپم :( فک کنم هیچ کیو ندارم تو این دنیا..
خب مهمونی که کنکله.. این نازنینم مث همیشه دست از رو اعصاب بودن و عجیب بودنش بر نمیداره.. البته نمیدونم شایدم تقصیر خودمه.. میگم من شب میرم.. میگه ما میخایم بریم رنگین کمان.. اوکی ای باشون..؟ میگم باشه میام.. حالا دیگه چیزی نمیگه.. نمیدونم واقعا.. ریدن تو اعصابم دیگه.. بلیتمو انداختم امشب.. برم فقط.. خیری به ما نرسید از این جا..
دیشب بالاخره طرح نهایی رو ارسال کردم.. و دیگه کاری ندارم واسه ی کارشناسی.. دیگه دانشکده احتمالا نمیرم.. امشب شاید بریم مهمونی با نازنین و دوستاش.. مث اینکه تسویه هم مجازیه.. دیگه اینجا کاری ندارم واقعا واقعا.. کاش مراحل بعدی زندگیم هم خوب باشن.. بهتر از این.. خیلی بهتر.. کاش دیگه ذهنمو الکی درگیر کسی نکنم.. کاش انرژیمو سیو کنم و فقط کار و پیشرفت کنم.. کاش حالی که این 4 سال و خورده ای ازم گرفته شد زود بهم برگرده.. بدون استرس زندگی کنم.. با خیال راحت.. شبا خوب بخوابم.. صبحا خوشحال بیدار بشم.. دیگه نیازی به سیگار نداشته باشم.. سیگاری که این چند روزه تقریبا روزی یه پاکت کشیدم..! امیدوارم دیگه به گذشتم فکر نکنم.. دیگه نترسم.. دیگه حسرت نخورم.. دیگه الکی اهمیت ندم به چیزی یا کسی.. بتونم آدم خوبی باشم.. کسی رو اذیت نکنم.. اینطوری احتمالا کسی ام اذیتم نمیکنه.. بتونم خیلی پول در بیارم.. جا های مختلف برم.. بهم خوش بگذره.. حسرت چیزی رو نخورم.. بتونم برم خارج.. با آدمای هم فاز خودم آشنا بشم.. بفهمم و بدونم و این حسو داشته باشم که من آدم خوبی هستم برای خودم.. اینکه میتونم به هر چی میخوام برسم..
دیروز مث یه رویا بود انگار.. باورم نمیشه واقعا گفتم.. اونقدرام سخت نبود.. کاری به درست یا غلط بودنش ندارم.. هر چند غمگین بود.. ولی کار "عادی" ای بود انگار.. چیزی که همیشه از انجامش میترسیدم.. اونم با کسی که مدت زیادی میشناختمش..! اینطوری چون خیلی سخت تره.. خیلی..
کاش باهام بد نشه :) و نظرش بهم بد نشه.. همین..
خسته ام.. خیلی خسته.. کاش میشد یه هفته بخوابم از همین الان..
بهش گفتم.. یه ساعت پیش.. گفت امیدوار بودم اینو نگی.. :)
دیدمش.. خوب بود.. ولی متاسفانه از ی جایی به بعد باز خوابم میومد :/ به طور کلی ولی چیز خاصی حس نکردم.. حتی توی خودم..! نمیدونم چرا وقتی جلوی چشممه حسم بهش فرق میکنه.. البته باید بخوابم فعلا تا خستگیم در بیاد.. بعدا تصمیم بگیرم..
من میزنم حرفمو.. مطمئن میشم که میدونه.. به این که نتیجه خوب بشه امیدوارم.. اما به هر شکلی اگه نشد.. یعنی قضاوت من و برداشت من و فکر و حسم غلط از آب در اومد.. این واقعا عجیب خواهد بود..
کاش یه ساعت حداقل آسمون صاف و آفتابی بشه.. گویا چند روز گذشته به اندازه کافی آفتاب مستقیم نخوردم.. و اینطوری انگار یه چیزای زیادی لنگ میشن.. ولی من خیلی وقتا یادم میره..
الان از چشمم افتادی.. خیلی بد.. داری لج میکنی..؟ بخاطر اون حرفم..؟ اگه خیلی تیز باشی البته.. یا کلا نه اصلا بی شعوری چیزی هستی..؟ یا من راهو اشتباه اومدم..؟ بخاطر همین من در این لحظه تصمیم گرفتم مسیرمو تغییر بدم.. اگه چیزی نگی یا کاری نکنی که هیچی.. من دور میشم.. و دیگه برام مهم نخواهی بود..
سکوتش بعد از حرف پریشبم کمی نگرانم کرده.. بهش گفتم فک کنم اگه هیپنوتیزمم کنن یه فکتایی از اون روز یادم میاد.. اگه واقعا اون روز همون جریانی که فکر میکنم پیش اومده باشه.. پس اشاره ام بهش شاید باعث بشه منظورمو بفهمه و فکر خوبی نکنه.. شاید فکر کنه میدونستم و به روی خودم نمیاوردم.. نمیدونم.. این فکرا اذیتم میکنن..
بازی نکن با دلم.. حتی اگه من اشتباه کوچیکی کردم.. تو همون طوری باش که باید باشی.. حس واقعی مو بدون.. و دیگه بیا بازی نکنیم.. جدی باشیم.. منم رک و مستقیم تر عمل میکنم..
کنکور ارشد خوب بود.. من، آروم بودم.. نشستم خیلی با تمرکز هر چی تونستم سوال جواب دادم.. امیدوارم که خدا یاری کنه و بتونم یه جای خوب برم واسه ارشد.. اینطوری چون خیلی خوب میشه.. مراحل زندگیم روال بهتری میگیرن.. میدونی..؟ الان فقط امیدوار خواهم بود.. تا اینکه نتیجه برسه :)
بسیار به داستان ها برخورد کردم تا حالا.. مخصوصا در وقتی که بالا بودم..! داستان هایی که در جهان تکرار میشن.. خود داستان و شخصیت هاشون.. به شکل های مختلف با جزئیات متفاوت.. اما اون ها یکی هستن.. آدم هایی که تکرار میشن.. علاوه بر این ها این داستان ها و این آدم ها گویا در زندگی های مختلف هم تکرار میشن.. شاید تناسخ پاسخ بهتری باشه برای این که این داستان چطور در زندگی های یک شخص تکرار میشه.. شاید اون قدر تکرار میشه تا تو کار درستی که قبلا نکردی رو این بار بکنی.. در یک زندگی یا زندگی های متفاوت.. و گاهی هم این تکرار همراه با تغییر نقش تو در داستانه.. کسی که شرایط بدی رو ایجاد کرده حالا خودش ممکنه قربانی باشه..
شب، داخلی، دیوار رو دیدم.. در واقع نازنین گفت ببینش.. و خیلی قشنگ بود.. توی ذهنم میچرخه همین طور صحنه هاش..
با سعید حرف زدم.. گف دیدی بت گفته بودم منم حرف پریسا رو..؟ و البته با مهدی بهم یاداوری کردن که چقدر وقت تلف کردم..! اما خب من فکر میکردم که اون از همه دور از دسترس تره..
این بار به کمک نکته جدیدی که میدونم باید overcome کنم.. شاید به همین سادگی باشه :) و شاید کل زندگیم تغییر کنه.. تغییر در اون جهتی که تو ذهنمه.. بعضی چیزا رو به حالت قبلی برگردونم.. و بعضی چیزا رو خیلی با سرعت بیشتری بتونم ببرم جلو.. Please help me my lord..!