قشقرق

امروز شین. از حرفم برداشت کرده که بش گفتم بی لیاقت.. قشقرق به پا کرده و ننه من غریبم بازی و یه سری کـ.ـسشر گفته و اشک ریخته..! گیر عجب آدمایی افتادیم.. البته تقصیر خودمه.. بهش رو دادم..!

حرفای اون برام مهم نیست ولی فکر میکنم که واقعا یکم زیاد دارم حرف میزنم شاید..؟ نه.. نباید به اتفاق امروز اهمیت بدم. باید خودم باشم :) هر چند این درامای خیلی لوسی بود..

Income

امتحان آخری رو بدم.. پروژه ها رو یکی یکی تحویل بدم.. بعدش با تمام قدرت بشینم آموزش ری اکت رو تموم کنم.. هرچند الان کمی دودل شدم که شاید باید فلاتر یاد میگرفتم..! ولی خب فکر نمیکنم خیلی برای کاری که من میخوام بکنم مورد مهمی باشه.. و بعدش شروع کنم به عملی کردن ایده هام.. چون واقعا وقتشه که دستم بره تو جیبم و یه income مناسبی داشته باشم.. بعدش میخوام مکمل بگیرم و حسابی ورزش کنم..! و خیلی کارای دیگه :)

آخیییی

یادم نمیاد قبلا خنده ی به اصطلاح هیستریک کرده بوده باشم.. اما چهارشنبه بعد از امتحان بعد از اینکه ز. زنگ زد و گفت بهرنگ تقلبایی که جا گذاشته بودی رو پیدا کرده بعد از اینکه با ترس و عجله رفتم سمتش ببینم چی شده بعد از اینکه گفت نه شوخی کردم بعد از اینکه بش گفتم من یکمی ام وایسادم که اگه تقلب میخوای بت برسونم و بالاخره بعد از اینکه گفت "آخیییی..!" از این تجربه ها ام پیدا کردم..! دختره ی لعنتی.. این آدم واقعا خاص بود.. فوق کنترلگر.. فوق خیلی چیزا..!

تهران تئاتر پاسور

دیشب برای اولین بار رفتم تئاتر.. البته اولین بار در بزرگسالی.. تئاتر کورالین.. کاظم سیاحی ام توش بود.. و برام تجربه قشنگی بود.. مسیر رفتش.. برگشتش.. آدمای اونجا.. تالار وحدت.. خود تئاتر.. وقتی به این جور چیزا، کارا، جاها و آدما فکر میکنم خیلی انگیزه میگیرم.. و کلا نوع افکارم عوض میشن.. بعدش رفتم انقلاب.. مجله قدیمیایی که ز. گفته بود ازشون خوشم میادو دیدم.. برای دومین بار بود توی تهران قدم میزدم.. از تئاتر شهر.. تا میدون ولیعصر.. بلوار کشاورز.. پارک لاله.. تا میدون انقلاب.. واقعا زندگی تو یه شهر کوچیک چه کیفی داره..؟ تازه من کار خاصی ام نکردم.. با شخص خاصی ام نبودم..

دیروز رفتنی یه پاسورم گرفتم که داشته باشم.. یه وقتی باش فال بگیرم..!

50

دلم یه لنز 50 میخواد که باهاش از دوست دختر آیندم عکس بگیرم :)

12

قبلا به این دقت نکرده بودم که بعد از ساعت 12 واقعا چه تغییراتی تو حسای آدما به وجود میاد..! اصلا خیلی بیشتر خوش میگذره :)

لاس با سیاس

یکشنبه و دوشنبه به شکل عجیبی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که باهاش لاس نزنم..! باید یه کاری میکردم که بعدا حسرت شجاعت نداشتنمو نخورم.. همه تمرکزمو گذاشتم که خیلی ملو چیزی که میخوامو بهش بگم.. خیلی خودشو میزد به اون راه.. و یه جایی ام این آخر یه درخواستمو رد کرد.. اون موقع خیلی احساسات بهم مسلط بود و به سختی میتونستم تصمیم بگیرم.. بخاطر همین حس کردم اینجا باید متوقف بشم.. ولی بعدش حس کردم که باید push میکردم تا ببینم چی میشه.. ز. خیلی آدم خاص و عجیبیه.. خیلی زیاد.. و اینو از قبل از رفتارای دیگش ام فهمیده بودم.. به نظرم آدم با سیاست و نمیدونم اسم درستش چیه..؟ player خوبیه.. و خیلی دلم میخواست حداقل طوری بود که میتونستم ازش یاد بگیرم.. همون طور که این 2 روز ازش یاد گرفتم..! حالا من کمی نا امید و غمگینم.. اما بازم فرصت وجود داره.. امیدوارم این عقب کشیدنم به موقع بوده باشه.. یا حداقل کارو خراب نکرده باشه.. این چیزا همین طوریش پیچیدگی دارن.. وقتی با همچین مارمولکی باشه خیلی سخت ترم میشه..!

گیج

گیجم کرد :/ ولی حالم خوبه :)

سبک شدن

تو چند هفته گذشته خیلی روزاشو به خاطر ز. استرس داشتم.. حالم گرفته بود.. کلافه بودم.. معدم بعضی روزا مخصوصا وقتایی که میدیدمش به هم می ریخت.. دیروز صب که رفتم سر کلاس از در که میخواستم بر تو دیدم نشسته اونجا.. برگشتم.. نفس کشیدن سخت شده بود.. چند ثانیه بعد رفتم سر کلاس.. یه سلام سریع کردم و رفتم که بشینم آخر کلاس.. این روزا با یه نفر آشنا شدم که خیلی تو این قضیه بم کمک کرده.. میشه گفت ورژن دختر 5 سال پیشمه..! از اون آخر بلند شدم کیفمو برداشتم که کمی بهش نزدیک تر بشم.. گفت نیما میشه بیای بشینی پیشم امروز لپتاپ نیاوردم.. منم از خدام بود..! رفتم.. جزئیاتشو شاید بعد اینجا بنویسم.. که چیا گفتیم.. ولی استرسم از بین رفته بود.. حالم خیلی خوب بود.. به هیچ کس دیگه ای توی کلاس هم نگاه نکردم دیگه..! برام هیچی و هیچکی مهم نبود.. حرف زدیم.. مث خیلی وقتای دیگه خیلی راحت میخندید به حرفام.. لاس نزدم.. در کل خوش گذشت.. ولی کلاس دومو نموند.. بعضی از حرفایی که میخواستم بهش بزنم هم جا موند.. ولی در هر صورت.. خوبیش این بود که حس کردم معدم سبک شد.. حالم خوب بود.. و دیگه گرفته نبودم.. با اینکه بش اعتراف یا چیزی نکردم.. ولی اون ترس و حس بدم از بین رفت.. تجربه ی خوبی بود به نظرم :)

admit

فردا بش میگم.. اگه شد که میشه.. اگه نشد سبک میشم.. و حالم خوب میشه.. شاید 24 ساعت بعدشو خیلی سیگار بکشم..! ولی خوب میشم.. و با تجربه تر و شجاع تر.. امیدوارم چیزی که درسته اتفاق بیوفته :)

باشگاه

دیشب رفتم باشگاه.. بعد از احتمالا 4 سال.. یادم نیست 99 بود یا 400.. هم حس خوبی داشتم.. که اومدم و میخوام بازم بیام.. هم حس بدی داشتم.. که چه قدر زود زمان گذشت.. و اگه کل این مدت ادامه میدادم الان احتمالا خیلی خوشحال تر میبودم..!

زد

و خب اون روز بازم پیام داد.. چهارشنبه.. سعی کردم بازم باش صحبتو کش بدم.. و خب اونم شروع کرد به تعریف کردن یه سری چیزا.. سعی کردم توجهمو نشون بدم.. ولی توی ابراز همدردی باز خیلی خوب نبودم.. این همدردی کردن با دخترا کار سختیه.. ینی چی که نمیتونی بگی اشکالی نداره..؟ ینی چی که نمیتونی توصیه منطقی بکنی..؟ هر چند دارم تمرین میکنم..! اما شایدم واقعا باهاش احساس همدردی نمیکردم..؟ به طور کلی به نظرم صحبتامون خوب بود.. و حالا شاید نوبت من باشه که این بار بش پیام بدم..

اما میدونی.. مهم نیست طرف چقد بات خوبه.. یا چقد خوشگله.. وقتی واقعا بش اون حسی که بایدو نداری.. هر چقدم بخوای نمیتونی بری سمتش.. مگر اینکه بخوای ازش استفاده کنی.. که من اینطوری نیستم.. ولی مگه احتمال اینکه یه همچین حسی از اولش دوطرفه باشه چقدره..؟ پس باید یکم به این قضیه فضا داد تا شاید تو ام کم کم اون حسو پیدا کنی.. با این حال باز برای برداشتن قدم هایی که باید، مرددم..! نباید از ریجکت شدن بترسم.. با اینکه احتمالش خیلی کم به نظر میاد.. اما میدونی..؟ بعدش دیگه به حسم کم اعتماد تر میشم.. ترس از اتفاقای بعد از قبول کردنشم که جای خود دارن..!

شاید بهترین راه اینه که تا جایی که میتونی فقط باش مهربون باشی.. چون اون آدم خوب و مهربون و البته خوش سلیقه لیاقت خیلی چیزای خوبو داره.. و بعدا ناراحت میشی اگه بدونی ناراحتش کرده بودی..!

سرنوشت

دفعه قبل که میخواستم باش حرف بزنم از خستگی زیاد خوابم برد و به نظر تایمش اون شب از دست رفت.. این بارم که از مستی..! چرا نشد که بشه..؟ شاید واقعا سرنوشت اینطوری خودشو نشون میده..

ماجراها

دیشب عرق خوردیم.. من بلند شدم وسطش رفتم دسشویی.. و اونجا دیگه حال نداشتم بلند شم.. یکمی ام حالم خوب نبود.. همونجا تقریبا خوابم برد.. بعد اومدم بیرون دیدم کسی اتاق نیست.. گرفتم خوابیدم.. نمیدونستم ساعت چنده.. یهو دیدم ع. چشمشاش چارتا شده و اومده میگه خوبی..؟ گفتم آره.. تا اینکه فهمیدم من 2 ساعت و نیم اونجا بودم و اینا 2 ساعتشو داشتن دنبال من میگشتن.. با چندتا دیگه از بچها.. و نگهبان.. و حراست..! و میخواستن تا چند دقیقه بعد اگه پیدا نشدم زنگ بزنن پلیس..! نمیدونستم بخندم یا ابراز همدردی و ناراحتی کنم از اینکه نگرانشون کردم.. والا تقصیر منم نیست نمیدونم..!

دیروز باز سر کلاس اعصابم خورد بود.. بلاتکلیفیم درباره ی ز.. بعد از کلاسا تو مترو که نشسته بودم و به این فکر میکردم که ولش کن بهش فکر نکن و سعی کن care نکنی دیدم یه فیلم ازم گرفته بوده سر کلاس و برام فرستاده.. تو این تایمی که دستم بند بود و مشغول بودم نشد باش حرف بزنم..! باید حواسم میبود و دیشب نمیخوردم.. ولی 3 شب که از خواب بلند شدم گوشیو چک کردم دیدم جواب پیاممو داده بوده شروع کردم بش قضیه رو گفتن که اره بعضیا فک میکردن گم شدم.. و تا نیم ساعت پیش چند تا پیام رد و بدل شد.. ولی از یه جایی دیگه چیزی به ذهنم نرسید بگم..! دیشب present بودنم هم دوباره اومد پایین..! و باز یه دلیل دیگه که نباید میخوردم.. خلاصه امیدوارم هر چی درسته اتفاق بیوفته..

chances

امروز (شنبه) دیگه یکی دیگه..! این یکی میگه بگو ببینم شلوارم خوب هست یا نه..؟ و اره قبلا وایبشو یکم گرفته بودم.. فقط نمیدونم چی شده که این مقدار شایستگی به دست آوردم.. البته میدونما.. ولی خب این بسیار مجیکال عه..! ولی آخر دست جلال نه گذاشت من بمونم سر بحثشون نه این بیاد بیرون..! پس رشته کلام دیگه قطع شد..

امروز گربه ها تو دانشگاه پشت شمشادا داشتن اینترکورس میکردن..!

سگْ کوچولو

دم در پردیس کرج یه توله سگه رو ماشین زد و پاش داغون شد فکر کنم.. خیلی سروصدا میکرد.. با خودم آرزو کردم کاش اونقدری پول میداشتم که بی معطلی میبردمش دامپزشکی..! بیچاره خیلی درد داشت و ترسیده بود..! امیدوارم به زودی به اون حالت بتونم برسم :)

ب کمپلکس

امیدوارم انتظاراتم از ب کمپلکس برآورده بشن :)

هدف

هدف من چیه..؟ چون جواب این سوالو دقیقا نمیدونم مردد میشم.. و غمگین.. باید یه جایی و چیزی باشه که دقیقا بخوام بهش برسم.. مثلا مث اون پیرمرده تو انیمیشن آپ..! و اینطوری چیزای دیگه برام بی اهمیت تر بشن.. که انقد سر یه سری چیزا خودمو اذیت نکنم..!

یک ترس

وقتی یه طرف قضیه جلو میاد یه وقتایی اون یکی طرف نمیدونه که میخواد جلو بیاد یا نه..؟ در اتفاقی که با ف. داشتم تو کارشناسی.. هیچ صحبتی نبود.. فقط نادیده گرفتم.. چرا..؟ چون اون نوع نگاهش برام ترسناک بود وقتی خیره نگام میکرد.. بعدا پشیمون شدم و با خودم فکر کردم من اینطور رفتار کردم چون که از یکی دیگه خوشم میومده.. اون جا تصمیم گرفتم دیگه همچین برخوردی نداشته باشم.. الان اون داستان باز یه جورایی تکرار شده.. البته من دیگه دلباخته به کسی نیستم.. اما باز از اون نگاهی که از ز. میاد میترسم..! درباره دلیلش مطمئن نیستم.. و دلم میخواد این دفعه ایگنور نکنم.. نه بخاطر اینکه بعدا شاید پشیمون بشم.. بخاطر اینکه فکر میکنم این کار درستی نیست.. باید یه راه بهتری هم باشه.. که به اون شخص احساس بهتری بده..! ولی خب وقتی حرفی گفته نشده منم نمیتونم حرفی بزنم.. اما اینکه تو رفتارم چی کار باید بکنمو نمیدونم.. مورد دیگه ای ام که هست اینه که من از این ترسیدنم بدم میاد.. از اینکه نمیتونم تو چشماش زل بزنم.. و میخوام به این ترس غلبه کنم.. شاید بعد حرفی زده بشه.. و من بتونم اون چیزی که لازمه گفته بشه رو بگم..! همه ی اینا بخاطر اینه که وقتی منطقی میخوام به رابطه ای که ممکنه داشته باشیم فکر کنم، مشکلات و دردسرای زیادی میبینم.. و نمیخوام احساساتشو خراب کنم یا ازشون استفاده کنم.. نمیدونم.. شایدم فقط مشکل اینه که میترسم..!

پ.ن: شاید باید باهم یکم حرف بزنیم.. تا بشناسمش.. و ترسم از بین بره..

زمستون

روز اول زمستونه.. ولی زیاد سردم نشد امروز.. یه بند جالب به لیست مورد علاقه هام اضافه شد به اسم Travis.. کلاسا مسرت بخش بودن.. و در کل حس و انرژی خوبی داشتم.. و چشمام یه طوری شدن که بعضی وقتا میشن.. نمیدونم قبلا بش اشاره کردم اینجا یا نه.. ولی گاهی به دلیل احتمالا هورمونی.. چشمام به رنگا حساس تر میشن.. یعنی هر رنگی که میبینم برام خیلی پررنگ و خوشگل به نظر میاد.. قرمز کلاه کاسکت فلان موتوری با موتورش.. مشکی فلان ماشین.. رنگ قرمز چراغ عقب ماشینا.. بنرای تبلیغاتی و بسته بندیا.. همشون خیلی جذاب و خوش رنگ میشن..! و اینکه تو وقت آزاد بین کلاسا Office دیدم و خیلی حال میده :)