کشاورز

دیشب رفتم بلوار کشاورز.. که برم پارک لاله.. خوب بود.. یکم زیادی شلوغ بود رفتنی.. برگشتنی باز خلوت تر شده بود.. و حس کردم حال منم بهتر شده.. اولش تا حدودی مضطرب شدم چون یادم نمیاد آیا تو زندگیم تنها تو همچین خیابون شلوغی بودم یا نه.. ولی بعدش احساس بهتری پیدا کردم و مشکلی نبود.. هر چند متر بوی گل میومد.. حتی یه ساقی ام دیدم و بم گفت رولی 100.. جاشو تو ذهنم ثبت کردم که بعدا شاید از خدماتش استفاده کنم..! اگه دوربین برده بودم دوسه تا کادر خوب بود.. ولی خب حالا بعدا :)

اگه بره

این پسره دیشب رفت که بره بیرون با دوستش غذا بخوره ولی دیگه نیومد.. شاید رفته باشه خونه آشناهاش.. ولی.. مثلا میگم که شاید گرفته باشنش و بخوان دیپورتش کنن..! هر چند که از تولدش اینجا بوده و قانونی اینجاست.. ولی خب من نمیدونم چخبره تو این کشور.. اما به هر صورت.. اگه به هر دلیلی از این اتاق بره.. کاملا شبیه اون موقع میشه که ترم 6 که بعد از کرونا رفتم دانشگاه با اون پسره اتاقو مرتب کردیم درست کردیم و بعد جای من عوض شد و دیگه هم اتاقی نبودیم.. میدونی..؟ هر چند اگه واقعا چنین اتفاقی بیوفته واقعا تعجب میکنم..!

روز پر ماجرا

صبح 5 و نیم رسیدم تهران.. 6 و ربع دم خوابگاه.. اتاقو گرفتم.. حدود 7 و 8 راه افتادم رفتم کرج.. وسیله جمع کردم.. تا 11 اینا بعد با یکی از بچها اسنپ گرفتیم وسایلو بیاریم تهران دم خوابگاه.. بعد اومدم میبینم نفر دوم اومده.. خداروشکر اتاق 2 نفره تونستم بگیرم.. بعد اینم باش صحبت کردم.. خوب به نظر میاد.. افغانیه.. ولی از همه هم اتاقیای دیگه ای که داشتم بهتر بنظر میاد.. اتاقو مرتب کردیم تشکا رو شستیم حتی پنجره و پرده رو باز کردیم بردیم شستیم آوردیم.. فقط یکم زیاد انرژی ازم گرفته شد.. که امیدوارم روزای بعد دیگه از این خبرا نباشه.. رشتش معماری داخلیه.. همین جا نشسته بود که بش زنگ زدن و گفتن از فوتبال 360 جایزه برده 20 تومن.. و خب جام خوبه.. کنار میدون ولیعصر ام.. ولی خوب یا بد اینکه خیلی زیاد شبیه ترم 6 و 7 کارشناسیه.. یه چیزاییش خوبه ولی دوس ندارم انزوای ترم 7 رو داشته باشم.. هر چند که موقعیتای بعدش تو ترم 8 خوب بود زیاد.. حالا باید دید چی میشه.. بیشتر نگران همین مسائل مرزگذاری ام.. یه طوریکه ولی اینطوری نشه که ترجیح بدم کلا ریخت هیچ کسو نبینم.. باید یه تعادلی حفظ کنم.. نمیدونم.. باید یه عاملی این وسط تغییر کنه تا این بار داستان بهتر از بار قبل بشه..!

سپیده صادق و گزیده گو

امروز که رفته بودم دور آخرمو تو شهر بزنم قبل از برگشتن به تهران.. پشت چراغ قرمز بودم.. دیدم عقبی 206 عه و نقره ایه و انگار رانندش صدیقه اس.. نمیدونم ماشینش چه رنگیه.. ولی حس کردم خودش باشه و اونم منو شناخته باشه.. واسه همین واسه فرار از اونم که شده دست از آروم رفتن برداشتم و یکم در استفاده از گاز و البته ترمز پشت دست انداز خودم رو لذت مند کردم..! و حس خوبی داشت.. احتمالا اینطوری اگه بخواد صحبتی در بین فامیل عشق غیبت پدری مطرح بشه درباره من.. به جای اینکه نیما خیلی شله، مثلا خیلی پتانسیل تصادف داره گفته خواهد شد..! و این آبرومندانه تر به نظرم میرسه..

اندراحوالات گربه سیاه خانم

قبلا دلم میخواست میتونستم تو دیلی مهسا یه سرکی بکشم..! و دیروز پیداش کردم.. اتفاقی و خیلی ساده.. و دیدم واقعیتش چقد مودی، نگران، وانمودگر، پر از احساس ناکافی بودن و در کل اگه بخوام بگم pathetic عه..! منم اینجا رو دارم.. گاهی به هم ریخته ام و هیت میدم.. ولی پیشرفت هم میکنم.. و pretend نمیکنم.. و توجه جلب نمیکنم.. فقط ثبت میکنم.. تا یه تایم لاینی داشته باشم و بعدا بش نگاه کنم و احساس خوبی داشته باشم بخاطر مسیری که طی کردم.. ولی یکی مث اون خیلی فاصله داره با همچین چیزی.. انگار یه بچه 16 ساله اس.. راکد.. تنبل.. گله مند..!

از اینا که بگذریم.. فهمیدم اون رفیقش نیستش.. و این فردا تنها قراره جابجا بشه.. نمیدونم شاید از روی مهربونی..؟ ولی نه.. از روی حماقتی که زور میزنه بمونه.. هرچند این اجازه رو بش نخواهم داد.. با خودم گفتم بش فردا زنگ بزنم بگم کمک نمیخوای واسه جابجا شدن..؟ ولی یادم افتاد که حتی ازم نپرسید من منتقل شدم یا نه..! من از همه نظر از این بهترم.. و اون حتی شعور هم نداره.. پس چرا باید برای خودم بخوام زحمت بتراشم..؟ یه مثالی به ذهنم میاد.. من حتی توی GTA که بازی میکردم.. همیشه عشق اون ماشین داغوناشو داشتم..! تو "در تهران" یادمه چقدر نسبت به ژیان obsessed ‌شده بودم..! تو IV اون ماشینای داغونی که وقتی گاز میدادی اگزوزشون میترکید.. و تو V هم باز اون ماشین و موتورایی که خیلی کند و معمولی بودن..! تو بازیای تفنگی ام عاشق کلت بودم.. هنوزم هستم.. نمیدونم اسمش چیه این تمایل من.. ولی هر چی که هست.. جدا از بازی.. تو آدما نباید اینطوری باشم..! انقد هر چی بدرد نخور هس نرم سمتش.. هرچند خب آدمای به درد بخور زیاد نیستن.. نمیدونم شایدم همیشه یکم از من فاصله دارن.. و من باید کمی اکتیو تر باشم و چند قدمی بردارم و به عنوان یک هدف بهشون برسم..! نترسم از اینکه این تفنگه چون خاصه تیرش تموم بشه گیر نمیاد.. پس کلا استفادش نکنم..! میدونی..؟ من از آدما انتظار زیادی ندارم ولی انقدم دیگه Useless و Pain in the ass نباشید.. چطوریه که بعضیا یه هدف درست انتخاب نکردن و براش تلاش نمیکنن تا حداقل بودنشون یه معنی ای داشته باشه..؟ غیر از اینکه فقط چصناله کنن و بخوان یکی باشه که بیوفتن گردنش..؟ در حالیکه تازه با افتخار announce هم کردن شفاها و کتبا که این جنس آلت های سرگردانن..! عادت ندارم به خودم بگیرم ولی د اخه..! تو ام که از کل دنیا یه آلتی داری که اونم هم سیاهه هم چند وقتی گندیده شده بود و refresh نمیشد سر تایم..! واقعا چه چیزی در ذهن چنین افرادی هست که باعث میشه تا این حد احساس خاص بودن رو برای خودشون محفوظ بدونن..؟ یا اینکه نه حتی واقعا این حس رو هم ندارن ولی باز بش وانمود کنن..!

خود بزرگ بین

یه سوالی توی ذهنم هست.. چرا آدم ها خودشونو بزرگ تر از چیزی که هستن میخوان نشون بدن..؟ مگه تواضع داشتن صفت خوبی نبود..؟ میخوام بگم شاید اینا که من باشون برمیخورم اینطوری ان.. ولی خب نه.. اکثرا همینن..!

سبز

معمولا از سبز خوشم نمیاد.. ولی جدیدا دوس دارم ازش استفاده کنم.. هر چند الان که داشتم اینو مینوشتم فهمیدم سبزی که توی طرح استفاده کردم بر خلاف قصدی که داشتم جزو رنگای لوکوربوزیه نبوده و #006942 رو نمیدونم از کجا آوردمش..! شاید یه چیز موقت بوده که بعدا اشتباها ثبتش کردم و دیگه بش دقت نکردم..! به هر صورت الان پشیمونم ازش.. ولی خب با این حال سبز های قشنگی هم داریم.. مخصوصا وقتی نور سبز میخوره به چیزی..

اما بازم نمیدونم اون Ugly Green از کجا اومد و رفت تو شیت من..! باید از این به بعد بیشتر دابل چک کنم.. مخصوصا رنگا رو..

تایمینگ

میگم شاید خدا یه تایمینگ خوبی رو برنامه ریزی کرده برام.. که قبل از اینکه وضعیت زندگیم عوض بشه یه چیزایی رو یاد بگیرم که بعدا به مشکل نخورم.. چون اگه اون چیزای شخصیتی رو که باید، یاد نمیگرفتم.. تغییر وضعیت میتونست آسیب بزنه بهم..! امیدوارم الان چیز ها بیوفتن رو اون روالی که میخوام..

American Hustle

چند وقت پیش فیلم American Hustle رو دیدم.. آموزنده و جذاب بود.. زود تر از اینا میخواستم بیام دربارش بنویسم ولی فراموش کردم.. الان اون طور توضیحاتی تو ذهنم نیست که بنویسم.. ولی قطعا ارزش دوباره دیدن رو داره.. Bradley Cooper که توی Nightmare Alley بود اینجا هم هست و شخصیت مشابهی داره.. کسی که فکر میکنه داره بقیه رو بازی میده و البته میده تا یه جایی.. ولی دست آخر به خاطر جاه طلبی زیاد شکست بدی میخوره..

دورکاری کوتاه

چند وقت پیش برای دوتا از بچه های کارشناسی یه کار گرسهاپر انجام دادم.. حالا یکیشون منو به یکی دیگه از بچهای ترم پایینی تو کارشناسی معرفی کرده تا با گرسهاپر برای استادش یه کاری انجام بدم.. این خیلی مایه خوشحالیه و حس خوبی بم میده :) خداروشکر..

پ.ن: مطمئن نیستم چرا ولی جوش نخورد.. شاید قضیه اش زود تر از موقع ذوق کنی کنسله اس..! ولی خب مهم نیست در هر صورت کار معماری نبود و طراحی صنعتی بود.. و به نظر میومد خودشونم دقیقا نمیدونن چه خروجی ای میخوان..!

برتری

برای اینکه جلو باشم.. جلوتر از بقیه.. میخوام با تمام قدرت و سرعت ممکن دوره دیپ لرنینگ رو در اسرع وقت تمومش کنم.. برتری خودمو نه تنها باید حفظ کنم بلکه تقویتش بکنم.. و بعد دیگه نه به پشت سرم نگاه کنم نه وقت واسه کسایی که پشت سرم ان تلف کنم..

کنترل

من میتونم رو غذام کنترل داشته باشم.. روی فعالیتم.. روی خوابم.. ولی استرس و اعصاب رو چیکارش کنم..؟ که خیلی تاثیر زیادی هم داره.. وقتی که گاهی انقدر همه چیز در همه..

نمره

فیاض نمره ای خیلی پایین تر از حد انتظار بهم داده.. کاش اون وقت و حوصله ای که برای اون جنـ.ـده ها خرج کردمو برای یه سری چیزایی میذاشتم که تنبلی کردم و بهترشون نکردم.. که الان اونا ازم بیشتر نشن و دلم نسوزه..! حالم گرفته اس.. ولی خب کاریش نمیشه کرد.. به هر صورت من از اونا کارم خیلی بهتره و این نمره چیزی رو نمیرسونه.. به استاد پیام دادم.. برای اولین بار تو عمرم.. که به نمرم اعتراض کنم.. امیدوارم راه به جایی ببره :)

من جمله فواید آمدن به خانه

دیروز تو اتوبوس 11 قسمت HIMYM دیدم..! فک کنم رکورد زده باشم.. اومدم خونه که بابا بم یه سنگ بده ببرم تهران آزمایش.. ولی حالا که اومدم مث اینکه خودش رفته اصفهان یه کارایی کرده..! اما خوبه که اینجام.. حالا که از اون دو نفر یکم فاصله گرفتم.. و بعد از زنگی که دیروز گلناز زد و گفت که اینا پشتت حرف میزنن و گفتن باهاش هم گروه نشید..! هر چند بخاطر این باشه که بخواید باهاتون همگروه بشم.. ولی گوه میخورید پشت من حرف میزنید و جواب خوبیمو این طوری میدید.. برای این که اینا رو بپرونه گفته منت میذاره..! منت نذاشتم ولی باید میذاشتم.. به موقعش به خاطر این ناسپاسی یه تف میندازم تو صورت اون نگار ننه مرده..! بعد اون یکی ام مهربونی منو که میبینه میگه نه اینطوری نگاش نکن این سایکوعه..! حالا سایکو رو هم نشونتون میدم.. خلاصه حرف اینه که میبینم چه لوزرای بیماری ان.. بیمار روانی و جنسی..! منم که خداروشکر فقط همینا رو جذب میکنم و میچسبم بهشون.. ولی الان مایلم که بهشون یکم خفت بدم در زمان یا زمان های مناسبش..! خیلی آروم و در موقع مناسب.. و دیگه یاد بگیرم به همچین جنـ.ـده هایی ارزش ندم..

ماشین

مامان گفت ماشین مینویسیم اگه در اومد برای تو :) اگرم نه میتونیم همین طوری تو بازار یه چیزی بخریم.. دقیقا همین دیروز پریروز بود که داشتم فکر میکردم اگه یه ماشین داشتم خیلی احساس بهتری پیدا میکردم.. خدایا شکرت :)

هادیان

دیشب گفتن لیست کسایی که میرن خوابگاه تهران اومده.. ولی باید تا صبح منتظر میموندم که مسئول خوابگاه بیاد و بگه اسمم هست تو لیست یا نه..! استرس داشتم و واقعا رو اعصاب بود.. ولی بالاخره صبح شد و مسئول خوابگاه اومد.. بهش گفتم اسمم هست تو لیست..؟ میگه نه.. میگم تو ذخیره ها ام نیست میگه نه.. میگم ینی باید بمونم کرج..؟ میگه آره کرج.. میگم عه خب باشه پس.. بعد یه سوالی که یکی از بچها پرسیده بود ازش پرسیدم بعد آخرش میگه شما میری هادیان..! "ینی تهران قراره بری.." به عنوان یه هیجان خیلی مثبت در نظر نمیشه گرفتش.. ولی خب خوب بود.. خداروشکر.. دیگه خیالم راحت شد :)

حلقه

شاید تنها چیزی که امروز بهم هیجان و خوشحالی داد این بود که برای اولین بار تونستم با سیگار حلقه بزنم..!

Mommy Issues!

یه اصطلاحی بود که فک میکردم خنده دار باشه اگه بخوام بگم من این مشکلو دارم.. یا اینکه لوس بازی باشه.. یا فنسی طور و چیزی تو این مایه ها.. ولی خب امروز که HIMYM دوست داشتنی و آموزنده رو میدیدم، دیدم به مارشال گفتن تو Mother Issues داری.. و کنجکاو شدم بدونم خب این واقعا یعنی چی..؟ و من تو ذهنم بود که خب من رابطه ام با مامانم بد نبوده.. ولی کاشف به عمل اومد که لازم نیست حتما مشکلت با مامانت بوده باشه.. شرایط من هم میتونه باعثش شده باشه.. و دیدم که لیترالی همه ی ویژگی های کسی که مامی ایشوز داره رو دارم..! یعنی انگار رفتار خودم بود.. چه اون موقعی که ازشون فرار میکردم تو کارشناسی.. چه الانی که میخوام فرار نکنم و ارتباط داشته باشم ولی خیلی متفاوت با اون چیزی که میخوام پیش میره.. مهسا ام اشاره کرده بود که احتمالا یه چیزیه مربوط به بچگیت.. و خب فکر میکردم بخواد اینو بگه ولی جدی نگرفتم.. اما الان میبینم که درست میگفته..! و خب چیزی هست که باید روش کار کنم.. و امیدوارم که بتونم کنترل و درستش کنم..!

پ.ن: بهش که فکر میکنم نشونه های این مساله.. خیلی چیز ها رو روشن میکنه درباره من.. خیلی سوالات رو میتونه جواب بده.. اینکه من نسبت به خودم سخت گیر بودم همیشه.. یا نیاز به تایید گرفتنی که هر چقدرم بخوام انکارش کنم نمیشه و بالاخره در من هست.. یا اینکه از دخترای بزرگ تر از خودم همیشه خوشم اومده..

تحویل

پروژه ها رو تحویل دادم.. آخریشو دیشب.. امتحانا رو هم دادم.. آخریشو پریروز.. عالی بودم.. واقعا راضی ام از خودم از این بابت.. به خیلی ها هم کمک کردم.. هرچند قدر بدونن یا نه.. ولی خب مهم نیست.. چون این مورد رو هم به زودی قراره حل کنم :) از خیلی ها بهتر بودم.. شاید از همه.. پس به همین مسیر خودم ادامه میدم.. تا بهتر بمونم ازشون.. و بعدا به موقعش نتیجه دلخواهمو بگیرم.. و برم تو لیگی که بهش تعلق دارم.. جایی که این ها اصلا وجود ندارن..!

Lucid Dream and What Happens Then

چند روز پیش دوباره خواب شفاف دیدم.. میخواستم زودتر دربارش بنویسم ولی فرصت نشد.. جالب بود.. حس میکنم انگار هر بار که خواب این طوری میبینم انگار نزدیکم به اینکه یک گره ای تو ذهنم باز بشه، به یک سوالی پاسخی داده بشه.. همین طور که الان انگار اتفاق افتاده..!

Defense Mechanism

پیداش کردم.. دلیل رفتارم.. گویا یه مکانیزم دفاعی بخاطر یار دوست نداشتنیم "اضطراب اجتماعی" هستش.. همون طوری که یه زمانی آگاه شدم نسبت به این که چرا حرف نمیزنم و سعی کردم درستش کنم.. حالا ام این آگاهی رو باید تو ذهنم ثبت کنم که دلیل این رفتارای این مدلی چی هست.. و بعد وقتی این احساس فشار رو کردم فقط چند لحظه سکوت کنم و نفس عمیق بکشم.. ولی خب هنوز امتحانش نکردم.. امیدوارم که امتحان کنم.. و درست انجامش بدم.. و نتیجه خوبی بده :)

زخم

تو کارشناسی میخواستم که خوش برخورد باشم.. اجتماعی.. میترسیدم ازش.. AVPD داشتم.. با یه سری مشکلاتی که بالاخره بود.. و با خودم میگفتم که من این 4 سال خاطره های بهتری میتونستم بسازم ولی نساختم.. اما حالا که فکرشو میکنم.. اون آدم ساکت که دلیلی نمیدید به کسی جز استاد سلام کنه چقدر خوب بود.. چقدر مغرور بود.. چقد هیچ کس بش نتونسته بود بگه تو..! چقد بعضیا ازش بدشون میومد.. و لذت میبرد از این شهرت بد..! حالا تو یک سال گذشته سعی کردم بهتر باشم.. کمک کننده.. شوخ.. با جنبه.. ولی خوشحال نیستم.. خسته ام.. به آدم های سمی رو دادم.. با کمک هام طلبکارشون کردم از خودم..! و آزارم میده این.. نشون دادن اون شخصیت مهربون داخلی زخمیم کرده.. و این زخم ها میسوزن.. شاید بعدا باعث بشن پوستم کلفت بشه.. ولی الان در این روز ها میسوزن..

چالش

گاهی روزا خوبم.. گاهی بد.. این مود متاسفانه این روزا بستگی به آدمای اطرافم داره.. روحم.. شاید شخصیتم.. ضعیف و کم جون شده.. میخوام محکم باشم.. ولی نمیشه.. آدم های دورم سمی و بی رحمن.. و من به خاطر درس ها که خیلی برام مهمن.. الان مهم ترین چیط در زندگی و مسیرمن.. مجبور شدم که تو این وضعیت بمونم.. امروز یه نیمچه دعوا و لجبازی داشتم.. و میخوام بش ادامه بدم.. مهم نیست که چی بگن.. میخوام دوباره مث کارشناسی باشم.. برج زهر مار.. شاید فقط برای بعضی ها.. مهم نیست چی کار بکنن.. شاید اون قدرا خودمو دوست نداشته باشم تو مسائل مشخصی.. ولی اجازه نمیدم تا این حد منو به چالش بکشن..!

شاید بدترین چهارم شهریور

ما رفتیم بیرون.. رو مخ بودن یکم.. مودشون خیلی خوب نبود.. بعد من به شوخی گفتم چند روز دیگه شاید پشیمون بشین بخاطر امروز.. بعد مهسا گف چیه تولدت بود امروز..؟ منم گفتم آره.. و گفتن که خب شیرینی سفارش بدیم.. نمیدونم شاید باید قبول نمیکردم.. ولی ذهنم کار نمیکرد.. سفارش دادیم و نیاورد.. اسنپ نیومد هر چی منتظر شدیم.. و اونام گرسنشون بود و باید غذا درست میکردن و رفتن.. منم غذا داشتم ولی گرسنم نبود.. پس دادمش به گربه هه.. گفتم حداقل اونو بتونم خوشحال کنم.. چون خودمو که نمیتونم.. یا یه آدم دیگه ای رو.. و این حس بد نسبت به خودم از درون منو میخوره..! کاش جنگ بشه.. ناامیدانه و عاجزانه آرزوش میکنم.. که برگردم به اتاق خودم.. شبا برم بیرون سیگار بکشم.. همون مسیر همیشگی.. که تو اونم چون تاریکه مردم میان همو میمالن و بعضی شبا جای دنجی باقی نمیمونه که من توش بشینم سیگارمو بکشم و یکم ذهنمو خالی کنم..! اما با اینحال بهتره از اینجا.. با یک یا حتی دو هم اتاقی مذخرف به تمام معنا.. با دوتا دختر تشنه ی یک "مرد".. و کلی کاری که باید انجام بشه برای دانشگاه.. اوضاع برام سخته.. خیلی سخت.. و من گاهی یادم میره که چقد سخته ولی واقعیت تغییر نمیکنه.. این که من هنوز راه درازی رو در پیش دارم برای اینکه بتونم با ملاک های یه دختر هم راستا بشم.. نباید بخوام که با ملاک اونا تنظیم کنم خودمو..؟ خب به جاش چی..؟ این احساس تنهایی رو الان با چی پر کنم..؟ زشت ترین و مذخرف ترین دخترو هم که ازش بپرسی میگه مرد باشه..! طوری میگه اش که ینی تو نیستی.. و من حس میکنم که یه شوخی ام.. که همیشه ام خنده دار نیست..! شاید صبح که از خواب بیدار شم نظرم عوض شده باشه نسبت به خودم.. ولی وقتی این حس تنهایی به سراغم اومد چی..؟ چیکارش کنم..؟

امروز

اوضاع خوبه.. هوا خوبه.. دیروزو استراحت کردم و با مهسا یکم رفتیم بیرون و حرف زدیم.. و از امروز انرژی دارم برای درس خوندن های خیلی زیاد :) امیدوارم وضعیت به شکل خوبی پایدار باشه.. و راستی امروز تولدم هم هست.. تولد 24 سالگی.. تولد کوروش کبیر هم که هست :)

پ.ن: این اولین سالیه که روز تولدم خونه نیستم..

شب آخر

امشب راه میوفتم میرم کرج :) امیدوارم دوباره جنگ نشه که مجبور شیم یهویی برگردیم خونه.. خیلی کارا هست که اونجا باید بهشون برسم.. امیدوارم بتونم :) درباره دانشگاه و پایان نامه.. و پول.. و آینده ی بعد از دانشگاه..