چشم
چشمام خیلی حس خستگی دارن.. امیدوارم چیز خاصی نباشه :)
چشمام خیلی حس خستگی دارن.. امیدوارم چیز خاصی نباشه :)
رسیدم و چیزیم هم نشده :) امروز یه روز آفتابی قشنگه.. که این اواخر من خیلی افتابو دوس داشتم و دارم..!
میاد میگه سلام خوبی؟ و خب ی سوالی میپرسه و اینا.. ولی بعد ک من بش میگم خوبم مرسی تو خوبی..؟ نمیگه خوبم یا یه همچین چیزی.. هی میخواد یکم توضیح بده گویا از حالش.. نمیدونم کلا این مدلیه یا چی..؟ اما به هر صورت ترجیح میدم که نخواد توضیح بده..! میدونی..؟ فایدش چیه..؟ مخصوصا اینکه ادم خیلی عاقل و باهوشی نمیبینمش.. و ممکنه بساطی درست کنه..!
فوت کوزه گری.. قلق.. رمز و راز.. دستور پخت سری.. فرمول ساخت..
همه اینا یه چیزای کوچیک و ساده ان.. ولی تا ندونیشون کارت جلو نمیره.. توی زندگی هم خیلی از این نکته ها هست.. ولی باید بدونیشون.. کسی یادت بده یا خودت بفهمی.. معمولا هم هر کسی بدونتشون به این راحتیا به کسی لو نمیده.. ولی خب در هر صورت همین چیزای ساده میتونن خیلی چیزا رو به راحتی عوض کنن..
امروز نمیدونم چرا ولی یهو حس کردم قراره آخر زندگیم باشه..! با خودم گفتم زندگی قشنگی بود دنیای قشنگی بود من زیباییاشو دیدم مرسی بخاطر همه چی.. میدونی..؟ ولی زنده رسیدم خونه..! فردا قراره برم همدان.. اگه زنده برسم خب خیالم راحت میشه..! ولی نمیدونم چرا غمگینم.. شاید بخاطر این که این چند روز اینجا خیلی بم خوش گذشت و دارم میرم از اینجا..!
مثل آفتابی که هر روز بعد از ظهرا هست، ولی عصر دیگه نیست.. زمان میگذره.. خیلی چیزایی که الان هستن دیگه نخواهند بود.. ولی میدونی..؟ فردا وجود داره..
متوجه شدم وقتی که کسلم یا ضعیف.. بیشتر مینویسم اینجا..! یعنی باید یکارایی کنم که باعث بشن زیاد گذرم به اینجا نیوفته..؟
من نمیدونم دیگه 500px چیه که تو این خراب شده فیلتر شده..؟ و خیلی خیلی سایتای دیگه که جز کار علمی یا هنری یا آموزشی هیچی نمیشه باهاشون کرد..!
توی نادیده گرفتن آدما خیلی حرفه ای شدم میدونی..؟ انگار که اصلا وجود ندارن.. خوبه، خیلی خوب.. چون میبینم که عصبی شون میکنه خیلی وقتا..!
خستم از این همه تایمای زیاد خستگی وقتی که تو این خونه ام..! مکان من خونه نیست واقعا.. نابود کننده اس.. مخصوصا وقتی از بیرونش فقط چیزای کـ.ـسشرش میاد تو..
حالا امروز دیگه فقط همین مونده که فائقه بلند شه بیاد خونه ما..! من این مهمونای ناخونده و یهویی رو نمیخوامشون..
تا الان خیلی عکسای جالبی که واقعا خوشم بیاد نگرفته بودم با دوربینم.. ولی این ترم میبرمش دانشگاه و تو وقتای نسبتا زیادی که کلاس ندارم گاهی میرم این طرف اون طرف از معماریای احتمالا اغلب قدیمی عکس میگیرم.. گویا میتونه بعدا به درد بخوره.. اما حتی اگرم استفاده خاصی نداشته باشه بعدا، حداقل یادگاری بمونه.. که بعدا یادم بیاد یه تایمی اونجا دانشجو بودم.. میدونی..؟
اون پوله که کاری میکنه لازم باشه تو کاندومت سس تند بریزی نه چیز دیگه..!
از اون مادر بخطایی که چند روزه پیاممو سین نزده حالم بهم میخوره.. برام مهم نیستا.. اصلا نیست.. مشکل من فقط اون چیزیه که دستش دارم و باید ازش پس بگیرم.. وگرنه اینطوری برداشت نشه که کسی برام مهمه.. برداشت دیگران هم برام مهم نیس، منظورم برداشت من آینده است وقتی دارم این پستو میخونم..!
شرایط حاکم یعنی همه چیز.. مثل فرق خونه و خوابگاه.. مثل فرق پول داشتن یا نداشتن.. مثل فرق یه ذهن آروم و نا آروم.. مثل ساده یا سخت بودن فراموش کردن.. مثل حوصله داشتن یا نداشتن..
شروط خیلی از مسائل دست من نیستن.. اما حداقل میتونم خودم سخت تر از اینی که هست نکنم شون..
هر چی ساده تر بگیری هر چیزیو.. ساده ترم به دستش میاری..
همچنان کلی کار هست که باید انجام بدم.. کلی چیز هست که باید یاد بگیرم.. تلاش زیاد توی زمینه های مختلف.. ولی خوبیش اینه که اینا استرس برام به همراه نمیارن.. چون که خودم واسه ی پیشرفت خودم دارم این کارا رو میکنم و فشار یا حس بدی روم نیست.. پس این باعث میشه که انرژیم گرفته نشه و با حس خوب کارمو جلو ببرم.. همیشه چنین حسی رو دوست داشتم..! کاش ولی انرژیم خیلی زیاد بود و وقتم خیلی زیادتر.. دلم میخواست مثلا با خیال راحت مینشستم یه گوشه و چند تا زبان یاد می گرفتم..! بعدش هر جای دنیا که دلم میخواست میتونستم برم.. مینشستم کلی کتاب معماری میخوندم هر چی که نرم افزار و چیز کامپیوتری مورد نیاز میشناختم سریع یاد میگرفتم و خیلی زود یه پورتفولیو گنده درست میکردم :) ولی خب با همین سرعت الانم هم امیدوارم بتونم توی مسیر درستی قرار بگیرم و جلو برم..!
میدونی..؟ اون انرژی مثبت و حس تشویق کنندشو دوس دارم.. واقعا خوبه..!
برام تعریف کرده بود که فلان شخص از دوستام، قرص برنج خریده و میخواد خودکشی کنه.. به نظر تو اینکارو میکنه..؟ منم بهش گفتم که نه و خیلی سخته که بخوای همچین تصمیمی بگیری و این صحبتا.. یادمه واسش میگفتم که خیلی درد داره و اینطوریه و اون طوریه و تو فاصله بین خوردن و مردن احتمال خیلی خیلی زیاد پشیمون میشه و این داستانا.. بهش گفتم نگران نباش اون اینکارو نمیکنه..
اما دوروز پیش گفتش که اون مرده..!
فکر میکردم نوشته باشمش.. ولی نه، ننوشته بودم..! اون روز یعنی حدودا چند روز پیش..! داشتیم میرفتیم سلف با ج. و س. .. ر.ت رو دیدمش که نشسته بود تو کف پنجره لابی دانشکده.. من مستقیم بهش نگاه نکردم فقط متوجه شدم که اون اونجاست.. خیلی بدون واکنش و سوسکی داشتیم رد میشدیم از چند متریش که صدام زد.. برگشتم سمتش و گفتم که چیشده و این داستانا.. گفت من میخوام برم با استاد صحبت کنم که تاریخ امتحان فلان بشه و اینا.. گفت اگه میشه باهام بیا که تنها نباشم.. گفتم باشه غذا بخورم چند دقیقه دیگه میام.. رفتم سلف و بعد از یه سری مسخره بازی که اون دو نفر در آوردن برگشتم پیشش.. رفتیم جلوی دفترش منتظر شدیم که بیاد.. اون نشسته روی صندلی کتابخونه و من ایستاده و تکیه داده به یه حجم باغچه طور که اونجاست.. بلند شد اومد کنارم وایساد تکیه داد به اون حجم و یه سری سوال پرسید ازم.. با این شروع که میشه ازت یه چیزی بپرسم..؟ جواب دادم.. جوابای سربالا البته.. نه اینکه مشکلی باهاش داشته باشم.. ولی دلم نمیخواس حالت تدافعیم توی اون دانشکده رو از دست بدم.. کنجکاو بود.. منم بی تمایل..! استاد نیومد و اخرش فک کنم با کمی ناراحتی از هم جدا شدیم.. بعد که برگشتم خوابگاه پیش س. اینا.. ازم پرسیدن که چی شد چی نشد.. این قضیه رو بعدا واسه ایدا و یه سری دیگه از بچها ام تعریف کردم.. همشون گفتن که اره میخواسته بهت نزدیک بشه و اینا.. اون موقع منم کمی این حسو داشتم.. بعدا اش هم اتفاقاتی افتاد که تایید میکردن این فرضو.. در نهایت فقط میتونم بگم که "اما من حسی به این قضیه ندارم، همین..!"
فائقه بیشتر اسمش مثل یه جوک شده.. گویا هر وقت میخوام یه چیز بی ربط ولی از نظر خودم بامزه ای بگم اسمشو میارم.. ولی اون روز که با عیاش حرف میزدم گفتش که آره انگار استاتیک داشته ترم 9..! درس ترم یکو..! و آره منم ترم 2 که اون چهار بود باهاش سر کلاس مقاومت نشسته بودم و مثل احمقا قدر ندونسته بودم.. ای "ریچل گرین" زندگی من.. ای جنیفر آنیستون زمان..! ای تنبل خانوم..
اون کفتار یه بار دیگه بهم ثابت کرد خودشو.. که مادرش خیلی خراب بوده و هست.. خیلی..! من خیلی تلاش کردم برای خودش و اون جنده ی کـ.ـیری فیسی که باهاشه که کـ.ـیرم تو اون چشاش که خیلی حس بدی میدن خیلی.. چشمای جفتشون.. یه جور کثافط و بیناموسی و زنازادگی و پلشتی خاصی تصاعد و تراوش میکنه..! واقعا قیافه و مخصوصا چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگه..! و خب اره.. گویا اینا یه چیزی ام ازم طلبکارن.. اما من همچنان باید ظاهرو حفظ کنم میدونی..؟ وقتی که چیزی که دستش دارمو بهم پس بده، علنا میرینم بهش به وقتش.. فقط یکم دیگه باید صبر کنم..!
ژ. که رفته بوده و شیتامو داده بوده به استاد، گفتش که استاد کارتو دید و خیلی خوشش اومد و برات A+ گذاشت.. و من خیلی حس خوبی بهم دست داد :) شدیدا امیدوارم که این ترم هم بیشترین نمره کلاسو بگیرم :)
پ.ن: من و یه نفر دیگه 19 شدیم.. ولی یه 19.5 هم داشتیم..! ولی خب اشکالی نداره.. خداروشکر من راضی ام..
این چند روز گذشته داغون شدم دیگه از بس پشت سیستم بودم.. حس میکنم مغزم از کار افتاده بود و سر شده بود.. شبا ساعت 4 و 5 میخوابیدم.. این دوسه روز آخرش یه شب 4 ساعت خوابیدم و شب بعدش کلا 2 ساعت.. ولی خب می ارزید.. چون من قبلا از چیزایی که بلدم تا حالا پولی به دست نیاورده بودم و خب این اولین بار بود که فرصتش پیش اومده بود و منم خواستم ازش استفاده کرده باشم.. و بعد حساب کردم دیدم تو این چند وقت گذشته حدود یک و پونصد درآوردم.. نسبتا خب کار خاصی نمیشه باهاش کرد ولی بنظرم خوبه و من خوشحالم :) در واقع بهم انگیزه میده که بیشتر تلاش کنم و وقت بذارم و بیشتر یاد بگیرم.. و حالا منم و کلی برنامه کارایی که میخوام انجام بدم.. و این باور که میدونم میتونم هر روز کلی کار کنم و به این راحتی خسته نشم.. و خب همون طور که تو پستای قبلی گفتم وقت زیادی هم دارم.. میخوام به قول ممد.ش "یه معمار خوب" بشم..! به همین سرشلوغی این چند روز گذشته.. که واقعا وقت نداشتم و بعضی پیشنهادا رو رد کردم..
یه زمانی میترسیدم نرسم 8 ترمه تموم کنم و باید ترم تابستونه بردارم و این داستانا.. ولی الان ترم 8 ام و کلا 13 واحد واسم مونده. یه برنامه هفتگی خیلی سبک و وقت زیاد.. کلا فقط شنبه، یکشنبه دوشنبه کلا دارم.. هر کدوم یه کلاس :) خیلی حس خوبیه.. بالاخره داره تموم میشه..
یعنی تو این چند روز گذشته فقط فائقه پیام نداده سوال درسی بپرسه :)
یه وقتایی مثلا اونو که نا آرومه آروم میکنی.. بعد خودتم آروم میشی.. حس خوبیه..!
حالم از خودم و این زندگی به هم میخوره.. خیلی خستم.. از این همه کاری که برا خودم درست کردم.. و از این که یه چیز ساده رو هر کاری کردم نتونستم تو خودم کنترل کنم و انقد خودمو ب گا ندم..
این تایمی که میذاشتم واسه انجام دادن کار اینا ارزشش واقعا بیشتر از پولی که میگیرم میتونست باشه.. ولی خب میدونی.؟ من میخواستم پول بیشتری دستم باشه که بتونم اونو خوشحالش کنم.. ولی خب پشیمونم..!
یادش بخیر اون قدیما که ماهواره تنظیم میکردن مردم.. فرکانس میگرفتیم و این داستانا..
خیلی کار داشتم خیلی.. سرم شلوغ بود و قرار این بود که تا 5 روز بعد از اینکه همه رفتن خونه هاشون من همچنان خوابگاه بمونم پروژه مو تحویل بدم..! ولی خب خوشبختانه دانشگاه خیلی یهویی و ب کـ.ـیرم طور گفتش که باید جمع کنید برید خونه هاتون میخوایم موتورخونه خاموش کنیم و این داستانا.. و منم گفتم که خب باید برگردم پس.. بلیت تا یکشنبه واسه اصفهان نبود.. بخاطر همین تصمیم گرفتم اول برم تهران و از اونجا بیام اصفهان.. جایی که در حال حاضر هستم.. و تا نیم ساعت دیگه راه میوفتم سمت شهرکرد.. این که باید بریم تهرانو به ن. ک گفته بودم.. اونم واسه منم بلیت گرفت.. تو تهران که دو ساعت منتظر بودیم یکم حرف زدیم و میشه گفت جالب بود.. تو همدان دیدم با دوست پسرش اومده بود.. قبلش یه حدسایی زده بودم ولی خب ندیده بودم و مطمئن نبودم.. و البته نشنیده بودم چون این ترم کلا از همه دور بودم.. و خب بش گفتم تبریک بگم یا دیره..؟ گفت دیر گفتی چون تموم شد..! بعدش ولی تو تهران گف که این دیگه اخرین تیر بود که تو اعصابم خورد و این داستانا و شاید برگردم چون خیلی خوب بود یا یه همچین چیزایی.. و نمیدونم چرا این برام جالب بود و دارم ثبتش میکنم..! ولی خب تهران.. خیلی خوب بود خیلی..! ساختموناش.. بزرگ بودنش.. حس میکردی میتونی اینجا خیلی بزرگ بشی و رشد کنی..
الان اومدم خونه که ادامه پستو بنویسم.. الان اومدم شهرکرد.. و دلم گرفته یکم.. امیدوارم کارامو زودتر انجام بدم و یکم استراحت کنم شاید حالم بهتر بشه..
ینی در این روز زیبا فقط تنها چیزی که کمه اینه که فائقه رو در حال س.کس ببینم..
دیشب چند تا از عکسای دبیرستانمو پیدا کردم و دیدمشون.. تپل تر بودم.. الان لاغر تر شدم.. و به گا رفتم.. میدونی..؟ میخوام دوباره چاق بشم یکم..
10 روز دیگه دارم خستگیمو در میارم.. امیدوارم زودتر برسه اون روز.. و البته تا اون موقع حسابی کارایی که بایدو کرده باشم تا تایم استراحتش لذت بخش تر باشه :)
امیدوارم زمان تحویل تمدید بشه.. بعدش میتونم زودتر برم خونه :) البته خونه کار خاصی نیست.. قبلا شاید بود، ولی الان نه.. اگرم زودتر نرم خونه حداقل کارم سبک میشه و کمتر به فاک میرم..
دهنم از کار زیاد ساییده شده.. روزی 10 ساعتو حداقل پشت لپ تاپ میشینم.. و با این حال حداقل تا 16 ام اینجام.. وقتی که دیگه خوابگاه خالیه.. تازه امیدوارم که فردا استاد دوسه روزی زمان تحویلو تمدید کنه..! البته خب یه بخشش کار این و اونه که یه پولی ازش در میاد :) ولی خب خسته ام میدونی..؟ خیلی فشرده اس..
با این حال با وجود سختی و خستگی ولی یه حس خوبی ام دارم.. بخاطر اینکه میبینم اینهمه کار میکنم ولی فقط جسممه که کم میاره.. وقتی خستگی جسمیم برطرف میشه کلی علاقه و شوق دارم که کارو ادامه بدم.. و جذابیتش برام از خستگیم کم میکنه..!
سرعتم کافی نیست حس میکنم.. باید بیشتر کار کنم که برسم.. هنوز مبلمان و جزئیات فضاها مونده.. طراحی فنیا ام موندن.. تازه میخواستم مثلا وقتی رفتم خونه امتحان رانندگی ام بدم.. ولی بعیده بشه چون احتمالا خیلی خیلی خسته ام اون موقع.. و اینکه.. دیگه به چه دردی میخوره..؟ شوقی ندارم برا اینکه ماشینو بردارم برم بیرون میدونی..؟ اونی که بم ذوق میداد خیلی کـ.ـیری شد.. خیلی..!
رو گل بودم و الان خیلی خوبم :) و این آهنگ "بمون با من" از آرتا ام تو گوشمه و دارم پروژه طرح 4 مو انجام میدم.. حس خیلی خوبی داره میدونی..؟
روزمره است و فاقد ارزش خاص.. ولی خب دوس دارم بگم که امتحانام تموم شدن.. البته یکی دیگش مونده پنج شنبه اون هفته..! ولی خب اوکیه وقت زیاد هست واسه خوندنش.. در واقع اون آخرین امتحان دوران کارشناسیمه.. چون ترم دیگه هیچ امتحان تئوری ای ندارم :) حالا باید شروع کنم پروژه ها رو به یه جایی برسونم..
اگه نظر بابامو میگرفتم شاید میگفت با این چپ و چسای تخم عرق مریض چرا..؟ راستم میگفت خب.. مریضی نداشته نداره این توله پرمدعاشون..! واقعا چرا یکی باید احمق بشه و خودشو تلف این کنه..؟ من چرا احمق شدم..؟ و حتی هنوز یه جورایی بخاطرش دارم اذیت میشم.. اذیت میکنم خودمو.. میذارم که اذیتم کنه..!
حس میکنم فعلا باید آروم باشم و کار عجولانه ای نکنم.. فقط درسامو بخونم این دوتا امتحان و ی دونه پاورپوینتم ام اوکی کنم.. بعدم بشینم سر بقیه پروژه ها و کارا تا ترم تموم شه برگردم خونه.. بی عجله.. بی دردسر و داستان.. چون حوصله ندارم.. امیدوارم نمره امتحان امروزم خوب بشه..
چیزی که خواسته بود از دستم بره رو برگردوندم.. قیافه جقیش دیدنیه وقتی ببینه هیچ ضربه ای نتونسته بم بزنه.. خیلی لذت بردم واقعا امروز.. خداروشکر..
یه مادر جنتی ای که میدونم کیه.. رفت تو حساب من و غذامو کنسل کرد و دیگه نتونستم رزروش کنم.. امروز میرم میوفتم دنبالش و درستش میکنم.. و بعد یه جایی یه جوری بهش میزنم که دیگه از این بی ناموسیا نکنه دست کنه تو جیب من..! تا دلمو خنک نکنم ولش نمیکنم..
فیلتر نیست.. چیزای خوبی ام توش هست.. من باش اوکی ام.. مخصوصا تو این سر و صدا های این خراب شده تو امتحانا کمک میکنه بتونم چار کلمه درس بخونم..! بیشتر باید ازش استفاده کنم از این به بعد..
میای پر بیا.. چون میخوام از هر کدومتون 500 بگیرم.. بی چونه بی حرف بی داستان.. چون کارتون گیر هم هست.. لعنت به من اگه پایین تر ازش بگیرم..!
راستی امروز هم خبردار شدم که عراقچیان بخاطر غیبت دیگه قطعا حذفش کرده و تامام.. حالا من که بد کسیو نمیخوام ادم پستی نیستم.. ولی خب وقتی یکی اذیت میکنه دیگه بیشتر از این ازم بر نمیاد..