بدبینانه

هنوزم گاهی به یه سناریوی خیلی بدبینانه متمایل میشم..! اما سعی میکنم نشم.. و خوش بین تر باشم..!

داستان بافی

در من یک تمایل شیرینی هست از بچگی.. به اینکه یه گوشه بشینم.. و فکر کنم به اینکه توی یه کوچه ی خلوت فلان جا.. یا یه خیابون شلوغ توی یه زمان خلوت.. چه حسی داره که بشینی از یه پنجره نگاه کنی به آدمای اون اطراف.. انگار که از داستانشون آگاهی داشته باشی.. مثلا تصور کنم توی یه شبی که بارون پیاده رو رو خیس کرده یه مرد تنها در حال قدم زدن و رد شدنه.. و تو از اون پنجره میبینیش.. و میدونی که از کجا میاد و به کجا میره.. یا کسی که توی اتاق اون ور کوچه نشسته.. یه چیزی تو این مایه ها..!

یلدا

جشن یلدای دانشگاه دیشب بوده ساعت 4 تا 8.. و من ساعت 8:20 فهمیدم..! چون فک میکردم باید امشب باشه.. از اولش قصد رفتن نداشتم.. ولی اگه میدونستم دیشبه شاید میرفتم از کنار دانشکده موسیقی، که جشن قرار بود توش برگزار شه، رد میشدم ببینم چه خبره..! من هرچند خیلی وقتا از نظر عاطفی احساس تنهایی میکنم ولی از نظر دوست نه اینطوری نیستم.. با این حال اینجا کمی این حس رو دارم..! کرج نمیدونم چه شکلیه.. تهرانو هم همین طور..! و تازه ترم دیگه باید خیلی جدی تر به درسا بپردازم.. مقاله بخونم.. کتاب بخونم.. دوره ی react native رو تموم کنم و حتما برنامه نویسی هم بکنم.. پس شاید همون کسیو نداشته باشم بهتر باشه :)

مجازی

انگار به دانشگاه های تهران این اختیارو دادن که تصمیم بگیرن از شنبه تا آخر ترمو مجازی کنن.. دانشگاه ما چیزی نگفته.. نمیدونم آرزو کنم مجازی شیم برم خونه یا نه..؟ فقط میدونم در هر صورتش کلی کار هست که باید انجام بدم..

مودب

فک میکنم که پست هام نسبت به گذشته دارن هی رسمی تر و شاید مودبانه تر میشن.. حتی نسبت به یکی دوسال پیش.. آیا دوس دارم رسمی و مودب باشم..؟ نمیدونم.. دوس دارم پولدار باشم..!

Skin

توی طراحی پوسته ی ساختمون های طرحم به مشکل بر میخورم همیشه.. البته همیشه نه.. این اخیرا که میخوام به جزئیات توجه کنم.. و هر چی بیشتر توش ریز و حساس میشم کم تر به نتیجه میرسم..! فکر کنم از یکشنبه دارم روش کار میکنم ولی هنوز خیلی مطمئن نیستم دربارش.. امیدوارم این استاد بتونه یه راهنمایی خوب بهم بکنه درباره این مساله..

Dorm Alone

از دیشب تا حالا اتاق خالیه.. هیچ کی نیست.. و امیدوارم تا شنبه هم کسی نیاد.. گاهی با خودم حرف میزنم..! کارامو هم انجام میدم.. دانشگاه هم به خاطر آلودگی یا سرما یا هر چی تعطیله.. پس حتی نهارو هم میارن تو خوابگاه میدن.. پس از دیشب جز با سوپری که رفتم ازش سیگار گرفتم، مسئول غذا و مسئول خوابگاه که ازش بسته پستی گرفتم با کسی حرف نزدم.. گوشیم هم حتی خالیه :) خوبه..؟ چرا بد باشه..؟ حتی رویایی میتونه در نظر گرفته بشه :) غیر از بعد از ظهر که برق یه ساعت رفت، بین 6 تا 7 هم برق خوابگاه قطع شده بود.. و کسی نبود که بخواد غر بزنه که چرا برق قطع شده..!

یادم باشه

باید یادم با‌شه توی چت الکی از ایموجی خنده استفاده نکنم.. مخصوصا وقتی قضیه جدیه..! همچنین در جای نامناسب و با شخص نامناسب دیده نشم..! مهم تر اینکه به حس شیشم ام بیشتر اعتماد کنم و بهش اهمیت بدم..!

گربه و پرنده

اگه به گربه ها و پرنده ها زیاد غذا میدم.. ینی یا حالم خیلی خوبه یا خیلی بد..!

دلیل در یک نکته عمیق

از صب حالم خوب نبود.. دلم میخواست فقط بشینم یه گوشه.. یا بخوابم.. ولی رفتم حموم و به یه نتیجه گیری رسیدم.. نتیجه ای که فکر کنم قبلا هم بش رسیده بودم.. این دفعه یه جا نوشتمش که یادم نره.. که بدونم احساس بد ناتوانی ای که هر از گاهی بم دست میده دلیلش چیه.. و الان خوبم.. و فکر کنم از این به بعد خوب هم بمونم.. اگه اون نکته رو یادم بمونه.. که واقعا چرا مضطرب میشم و اشتباه عمل میکنم وقتی یه موقعیتی پیش میاد..

لوسید دریم

پریشب برای اولین بار lucid dream رو تجربه کردم.. میشه گفت کوتاه بود ولی لذت بخش..!

تلاش و ناکامی

نگاه که میکنم میبینم این چند وقته خیلی تلاش کردم..! برای بودن با یکی.. هر کی..! و نشده که بشه.. و اگه بخوام صادق باشم توی این دوتا مورد آخر خیلی بد عمل کردم.. نمیدونم چرا ولی حس میکنم تبدیل میشم به یکی که دم دسته.. اون روز فلانی به میم. میگفت اون از خداشه باتو همگروه باشه.. الانم سوالی داشته باشه به میم. میگه که ازم بپرسه.. این ینی میدونه که من از میم. خوشم میاد..! اما نتیجه اش چی قراره باشه..؟ هیچی.. دلم میخواد دعوا کنم.. با هر کی که فک میکنه میتونه از من استفاده کنه.. شاید شرفی راست میگفته.. شاید اخلاقم خوب نشده.. بد شده.. باید تغییر رویه بدم..؟ حتما.. ولی جزئیاتشو نمیدونم.. به کارای دانشگاهمم باید برسم.. ولی این فکرا نمیذارن.. درس خوندن برام راحته.. ولی همیشه افکار انتقادیم نسبت به عملکردم توی رفتارا اذیتم میکنه و ذهنمو مشغول میکنه.. کاش کسی جوابی برای سوالم داشت..!

مسیر پیش بینی شده

تاروت و ایچینگ میگن جرقه ی ابتدایی خوب همون طوری که حدس میزدم.. در ادامه یه اقدام اتفاق افتاده.. اما یک تامل وجود داره و کمی صبر لازمه.. باید با دقت مشاهده و عمل بشه تا اعتماد به نفس، قدرت و تعادل مناسب به دست بیاد.. تا به مراحل جدی تر بعدی وارد بشه..

اتفاق نظر و شباهت این 2 تا جالبه..! و البته عمل کردن به نکته ای که میگن کمی سخته..!

انتظار

چقد انتظار سخته.. و حس میکنم زیاد فال گرفتن هم انرژیمو میگیره..!

تشخیص

بازی میکنه..؟ تعلل و تامل..؟ من خشک برخورد میکنم..؟ یا دو ریالیم کلا کج افتاده بوده..؟

چرا انقدر سخته فهمیدن یه سری چیزا..؟ باید care نکنم.. ولی کنجکاوم که بدونم..

تکرار

توی Love Alarm کاراکتر Kim Jang-Go منو یاد ف. مینداخت.. و تا مدت ها افسوس میخوردم که چرا الکی ذهنمو به شکل احمقانه ای درگیر یکی دیگه کرده بودم.. حالا بعد از مدت ها تصمیم گرفته بودم که یه کیدرامای جدید ببینم.. و توی این یعنی Gangnam B Side کاراکتر Min Seo-Jin منو یاد اون میندازه.. و چیزای دیگه خیلی شبیه اون داستان قبلی ان که داره تکرار میشه.. این دفعه باید اون یکی مسیرو برم.. این دفعه باید به ز. نزدیک بشم.. میدونی..؟

بداخلاق

شرفی اون روز میگفت که جزمین اومده تهران و همو دیدن.. و بهش گفته که نیما اخلاقش خیلی بد شده..! من در نهایت تعجب بودم.. که ادامه داد آره اولای ترم میومد سر کلاس و هیچ کاری نمیکرد و درسا رو جلو نمیبرد و اینا.. کلا یکشنبه یکم با شرفی صحبت کردم.. و خب ته و توی EnergyPlus رو هم تا حدودی درآورده بودم و بهش کمک کردم.. قبل از اینکه راجع به جزمین بم بگه سر کلاس گفت نیما مثل ترم 1 دوباره شروع کرده به کار کردن و اینا.. میگفت اولش اینطوری بودی که اصلا حوصله ندارم کار کنم و "طرح آماده را بدهید"..! گفتم اره الان انگیزه پیدا کردم.. گفت بخاطر کی..؟ گفتم خودم، درونیه :) و قبل ترش اشاره کردم بودم به اینکه من اوج افسردگیم یه تایمی تو لیسانس بود.. گفت ترم 6..؟ گفتم نه 7.. دیدم اره ترم 6 شروع شده بود انگار.. و قرص میخوردم اون موقع..!

اما برام جالب بود.. چون تا جایی که خودم میدونم.. روزای اول اگر هم خیلی حوصله درسا رو نداشتم.. ولی اخلاقم بد نشده بود :) کلا این جا که اومدم حالم خیلی خوبه خداروشکر :) یاد گرفتم که از حرف زدن و بیان کردن خودم نترسم.. و چطوری انرژی بیشتری داشته باشم.. و awareness و present بودن..! که امیدوارم بتونم اینو ادامش بدم.. و واقعا کسی نباشم که اخلاقش بده.. چه از نظر درس خوندن.. چه ارتباط برقرار کردن :)

ز.

امروز ز. سنگ تموم گذاشته بود :) هر چه قدر که میم. داره خستم میکنه.. فردا باید خیلی حواسم جمع باشه.. و تعلل جایز نیست..!

زنمان

مامان دیروز پشت تلفن میگه فال گرفتم گفته بود یه نفر به اعضای خانوادتون اضافه میشه.. خبری نیست..؟ میگم نه بابا چه خبری..!

به قول بهروز وثوقی تو فیلم همسفر.. که البته این فیلمو ندیدم فقط بازسازی همین سکانسشو دیده بودم.. "نه بابا زنمان کوجا بود.."

میم. رو هم فکر کنم یکم زیادی اذیتش کردم..! نمیدونم..

لاس و ناز

چرا حس میکنم میان یه لاسی میزنن بعد که میخوای یه قدم برداری سمتشون نازکنشون فعال میشه..؟

خلاء

کاش ذهنمو بتونم کنترل کنم.. و این وسط مسطا هی درگیر چیزای بیهوده نکنمش.. که بعد احساس دلتنگی و تنهایی نکنم.. بتونم روی خودم و کارم و هدفم تمرکز کنم..

چیزی که به ذهنم میرسه اینه که شاید باید یکم سریال ببینم.. مث اون کیدراماهایی که قبلا میدیدم..! تا یکم حالم بهتر بشه و حواسم پرت بشه از چیزایی که ناراحتم میکنن.. اگه بخوام روراست باشم، خلا عاطفیم پر بشه.. سرم گرم بشه..!

نمیترسم

قبلا هم یه اشاراتی بهش کرده بودم.. که خیلی راحتم توی دانشگاه.. توی کلاس.. با بچه ها.. از گفتن یا انجام دادن چیزی که به ذهنم میرسه دیگه ترسی ندارم.. و این باعث میشه خیلی بهم خوش بگذره.. خیلی آشنا بشم با بچه ها.. و کلا حالم خوب باشه.. البته خب بعضی وقت ها هم دیگه انرژیشو ندارم.. ولی مساله اینجاست که دیگه نمیترسم :) امیدوارم تو این مساله بهتر و بهتر بشم.. و در مسائل دیگه..

به قول خودش شین.

وقتی میبینمش.. دوست دارم و تلاش میکنم که بخندونمش.. سر به سرش بذارم.. الان ما باهم دوست شدیم :)

امروز بهش عکس حبیبو نشون دادم که میگفت کی ضرر میکنه من یا اون.. بعد گفت عه خیلی شبیهشی..! اونم خیلی از خودش تعریف میکرد.. از این به بعد بت میگم حبیب.. و منم بهش گفتم پس از این به بعد منم بت میگم شَمَن (shaman).. و اون با جادوگر مشکل داشت.. که بهش گفتم یه جمله ای هست که میگن witches don't age.. و هی زیرزیرکی خندید و هی خنده هاشو مخفی کرد :)

فراموش شده

امشب ناراحت شدم.. درسی هم گرفتم.. اون روز تو اسکرین شاتا یه عکسی از چتام با آ. دیدم.. واسه همین تو تلگرام اکانتشو سرچ کردم.. امروز دیدم پیام ناشناس گذاشته.. گفتم ازش بپرسم دانشگاه قبول شده یا نه.. کجا قبول شده.. یهویی تصمیم گرفتم و انجامش دادم.. جواب داد.. و اصرار که کی هستی.. و بعد هر چی نشونی دادم از خودم.. خیلی به سختی انگار یادش اومد.. با خودم گفتم اگه هیچ خاطره ای نمونده حداقل خاطره بدی ام نمونده..! با اینحال از اینکه تا این حد فراموش شدم ناراحت شدم.. البته اون که سرش شلوغ بوده اینو میدونم :) اما کاش منم به جای اون همه فکر کردن و دست دست کردن یه وری یه حرکتی میزدم.. که حس نکنم من تو این مدت انگار طلسم شده بودم و هنوزم هستم..!

واقعا حیف غصه که واسه آدما بخوری.. هر کی باشه.. به هر دلیلی کلا خودتو درگیرشون کنی.. حیف..!