افسرده
فکر کنم افسردگیم برگشته.. حوصله و انرژی ندارم.. و هیچ انگیزه ای.. دلم میخواد فقط فیلم ببینم.. گوه تو این زندگی و آدماش.. همه شون..
فکر کنم افسردگیم برگشته.. حوصله و انرژی ندارم.. و هیچ انگیزه ای.. دلم میخواد فقط فیلم ببینم.. گوه تو این زندگی و آدماش.. همه شون..
اگه دوباره بچه میشدم.. این بار یه طوری بزرگ میشدم که بتونم باهات باشم.. خیلی زود پیدات میکردم.. خیلی زود باهات دوست میشدم.. خیلی زود باهات صمیمی میشدم.. انقد قوی بزرگ میشدم که بتونم نگهت دارم.. الان ولی نبودم.. و این غمگینم میکنه :)
اکانت LinkedIn قبلیم مشکل پیدا کرده بود به لطف فیلترینگ و استفاده از وی پی ان و این داستانا.. ولی یکی دیگه درست کردم و فعلا شیتای طرحامو میذارم توش.. خیلی شبکه خفنیه.. خیلی حس اینو بم میده که کلی آدم جالب توش هست که میشه مهارتاشون و کاراشونو توش دید.. نه مث سوشال مدیا های دیگه که حالمو به هم میزنن..! یه سری skill هامو توش وارد کردم و احساس خوبی پیدا کردم :) و دوست دارم مهارت ها و نمونه کارهای بیشتری توش بذارم..
یه معمار خفن پولداری بیاد منو کشفم کنه دفترشو بده من رو انگشتم بچرخونم مسائلشو حل کنم.. بعدم پول و رزومه ام اوکی بشه بتونم برم :)
نمیشه به یه عکس زل بزنی و انتظار داشته باشی قشنگ بشه.. باید دستتو تکون بدی و بزنی عکس بعدی.. بعدیش.. بعد تریش.. تا بالاخره اون چیزی که خوشحال و راضیت میکنه رو ببینی..
کاش میشد یه شب تا صب هر کاری دلت میخواد بکنی.. و فرداش.. نمیدونم کسی یادش نباشه چیکار کردی چی گفتی.. اونطوری شاید به خیلیا خیلی چیزا داشتم که بگم.. چیز هایی که روی دلم سنگینی میکنن..
با عقب ماندگی و بی مسئولیتی چی کار میخواید بکنید..؟ به کجا میخواید برسید..؟ میگی من کارم خوبه ولی پروژه گیرم نیومده زیاد.. فرداش میگم بیا این پروژه فلانیه انجام بده.. بعد برمیدارید بعد یه هفته طرفو کـ.ـیرش میکنید.. کاش یه شهری بود اینا رو توش راه نمیدادن.. من میرفتم اونجا..
من هنوز منتظر اینم که یهو یه معجره ای بشه.. یکی دستمو بگیره.. از اینجا ببره.. از درم نه.. از سقف بلندم کنه ببرتم.. بگه تو جات اینجا نیس دیگه.. هر چی بودی بسه..
حس میکنم به شعاع 4 سال هیچ آدم به درد بخوری پیدا نمیشه.. 4 سال خیلی زیاده.. اگه تلاش زیادی کنم و خودمو جمع و جور کنم و نگه دارم این فاصله ممکنه به 8 ماه برسه.. بعد حتی شاید بتونم به 3 ماه برسونمش اگه خیلی بیشتر باز تلاش کنم.. 3 ماه قابل تحمله.. 3 ماه خوبه.. ولی تو موعد 3 ماهه نمیدونم سطح آدماش چه طور باشن..
اون آسودگی خاطری که ازش گفته بودم.. این چند روزه اصلا در من نبود.. کاملا نگران بودم.. کاملا خاطرم ناآسوده بود.. اعتماد به رفتار هایی که ممکن بوده داشته باشم نداشتم.. و احتمال میدادم که حتما حرف یا عمل ناراحت کننده ای انجام دادم.. که باعث شده من دوستمو از دست بدم.. همه اینا جرقه اش از چند روز خوب نخوابیدن و عصبی شدن زده شد.. بعدش هم هر چی منطقم گفت که نه این طوری نیست حسم قبول نکرد..! اما به این قضیه میشد از زاویه دیگری هم نگاه کرد..
اینکه اصلا آره.. احتمالات و سناریو من درست..! من یه دوست باحال اکتیو نسبتا باهوشو از دست دادم.. اتفاقی که دلم نمیخواست بیوفته.. چون وقتی بهش فکر میکردم واقعا برام ناراحت کننده بود.. ولی خب.. اگه قرار بود این اتفاق بیوفته.. دیگه چیزی از من بر نمیومد.. مخصوصا با ناراحت کردن خودم..! و باید میذاشتم این علف توی رودخونه سر جاش بمونه.. و من برم به سمت جلو.. برای پیدا کردن و آشنا شدن با یه آدم جدید.. یه باحال اکتیو نسبتا باهوش دیگه.. شاید کمی متفاوت به نظر برسه.. اما در هر صورت موارد دیگه ای حتما وجود دارن.. فقط باید یه جا نایستاد و جلوتر رفت.. و چشم باز کرد و دید.. تا پیداش کنی :)
حالا این وسط برای کمتر اهمیت دادن.. برای کمتر حرص خوردن.. برای اینکه یادت بمونه که نباید غصه بخوری.. به فلانم کارساز نیست.. چون تو نمیتونی دوستتو و دوستیتو یا حستو، که حتی اگه الانم نه، یه زمانی برات باارزش بوده به چپت بگیری.. باید بگی "فقط که همین نیست..!" این ناقض نگرانی منه.. چون من به خاص و منحصر به فرد بودن آدما و موقعیت اهمیت میدم.. و میدونم که این فلانی جای دیگه نیست.. اما.. هست..! اگه درست نگاه کنی..
آره.. قضاوتم بد بینانه بود.. میدونستم باز دارم زیادی منفی بافی میکنم.. و حالا بم ثابت شد که قضیه اونی که من بافته بودم نبوده..! این دفعه به دفعه های قبلی ای که اینکارو کرده بودم فکر کردم.. به اینکه بعدش فهمیده بودم نه قضیه اون طور منفی که من فکر میکردم نبوده.. این که افکار اون آدما انقد منفی نبوده.. آدمایی که برام مهم بودن.. و حالا این یه تجربه جدید شده.. امیدوارم دفعه بعد دیگه منفی بافی نکنم :) به جاش همون موقع از خودش بپرسم.. نمیدونم.. یه همچین چیزی..
حالا اون بهم پیشنهاد کمک داده توی کارا :) و میخواسته بم یه نامه ای که نوشته رو بده.. کنجکاوم بدونم توش چی نوشته.. ولی صبر میکنم تا اینکه ازش بگیرمش.. مرسی دوست خوبم :)
اما ته دلم امیدوارم که برداشتم اشتباه بوده باشه..! و چیزی برای نا امید شدن وجود نداره :)
بذار تو حال خودم باشم.. من و چند تا شمع.. بذار تو حال خودم باشم.. نه نمیخوام پاشم..!
"بذار تو حال خودم باشم، امیر تتلو"
اون روز که هی میگفت فلانی به ما نگاه میکنه ولی خودشو میزنه به اون راه.. گفتم شاید واقعا نمیتونه ببینتت..؟ حالا انقد جوش نزن چرا انقد واکنش نشون میدی..؟ شروع کرد نقض کردن حرفم که نه..! از اون طرفم اون حمید دستشو زد به من، حالا به قول خودش دستش خورده بود..؟ یا اینکه یعنی میخواست نذاره حرفمو بزنم..؟ این که میدونه خودش قضیه رو.. و تازه گفتن مشکلش خیلی بهتره از این که پشت سرش غیبت کنید.. و واقعا بعید میدونم که فهمید یا خواست بفهمه..! این داره مرکز نابینایان طراحی میکنه.. نمیفهمی یعنی..؟ و اینجا باز DISAPPOINTED شدم..! فقط کمی دقت میخواد.. که نداری.. نمیدونم چرا انقد تنزل رتبه کردی تو ذهنم.. و نمیدونم چرا این انقدر اذیتم میکنه..؟
من ناراحتم.. و نمیدونم چطور این ناراحتی رو..
میخواستم بنویسم.. تا اینکه کسی زنگ زد و متحول شدم از دیدنش..!
حالا شاید بهش فکر کنم.. و بعد نتیجه شو بنویسم.. چونکه خیلی مهمه.. و خیلی حالم عوض شد از شنیدن اون حرفا..
الان میگم که اون کیه..؟ پیش هما ام که بودم وسط حرفاش به همین یادم میوفتاد.. اون کی بود..؟ یا قبل از اون.. همه اون آدما..
گویا شخصیتم تغییر کرده.. به INTP_T..!
آیا مشکل من از کمالگراییمه و وایب نامطلوبی که از بعضی آدما میگیرم..؟ یا اینکه مساله چیز دیگه ایه..؟ چیزی مثل اینکه با خودم مشکلاتی دارم..؟ ترس هام یا کمبود اعتماد بنفس..؟ شایدم هر دو اینا.. و اینکه خودمو مجبور میکنم با یه سری آدما ارتباط برقرار کنم..!
دلم میخواد برم یه جایی فقط کار کنم.. حتی اگه یه دهات مرزی ای باشه و کارش تریاک درست کردن باشه.. یه جایی که از خیلی فضاها.. خیلی آدما.. خیلی جوا.. فاصله داشته باشه.. من باشم و یه اتاق خالی.. یه تنهایی مطلق توی شبا.. تا ببینم هیچ کدوم از آدمای قبلی زندگیم دیگه نیستن.. این فقط یه دلخواهه و عملی نیست.. ولی یه درسی میشه ازش گرفت.. درسی که گاهی فراموشش میکنم..!
بارون.. برف.. زمین خیس.. ی چیزی از آریانفر.. ما که رفتیم نگران.. کو.ن لق دگران..
شایدم من کم خواب شدم و بدبین.. شاید.. مث خیلی وقتای دیگه ای که بدبین بودم.. اما مهم نیست..
منو میپیچونی..؟ باشه :) That's cool..!
فرست ایمپرشن من.. درباره اون.. درست بوده یا نبوده..؟ آره گود.. باید یاد بگیرم که بعدا نذارم آنچنان تغییر بکنه.. همون درست تره.. و اینکه.. شاید.. یک بار دیگه کمی تا حدودی خر بازی دراوردم.. نمیدونم.. مشکلی نیست.. مهم مرد بودنه.. به قول بچها.. اینکه اهمیت ندی.. نذاری روت چیزی تاثیر بذاره.. روی حالت.. روی فازت.. روی مسیرت.. اینجا من کمی پلان پروژه ام تغییر کرد.. مسیر کارم تغییر کرد.. کیفیت کار کردن یه هفتم تغییر کرد.. فازم تغییر کرد.. اینا منو اذیت میکنن.. و خسته.. انتظارم از سطحم و کارم کمی بیشتر بوده.. مسیرم کمی طولانی شده.. الان نمیدونم چیکار کنم.. مودم خیلی پایینه :) از خودم ناامید شدم تا حدودی..
باز من اومدم اینجا مخم گوزیده.. اینا ام میشینن هی منو روانکاوی شخصیتی و فلان و بهمان میکنن و بهم راهکار میدن.. و من اصن خوابم میگیره..! چون همه مون میدونیم حرفاشون تکراریه و رو منم تاثیری نمیذاره و من این ترسو خیلی یهویی نمیتونم اوکیش کنم..
دپ بودم.. و حس میکردم که اینجا اومدنم خیلی علاف بازی بوده.. و داشتم رو پروژم کار میکردم.. که نازنین زنگ زد گفت میای بریم فلان جا که اسمشم یادم نمیاد الان..! با این که خوابم میومد و زیاد انرژی نداشتم ولی رفتم.. یکم کافئین اونجا به خودم رسوندم و خوب بودم.. اینکه میگم این مدتی که از دانشگاه انگار فاصله گرفتم، یا شایدم دلیلش چیز دیگه ایه، مودمو بالا برده واقعا به نظر خودم درست بود.. کمتر از همیشه تو خودم بودم و بیشتر حرف زدم.. شایدم جمعش جمع کوچیک تر، آشنا تر و راحت تری بود.. حمید و صاد هم بودن.. میتونم بگم که لیترالی خوب بود.. فهمیدم که از نظر اون قابل اعتمادم.. و خب این یکی از اون صفاتیه که دوست دارم بهش شناخته بشم :)
معمولا کسی هر دو تا اکانت تلگراممو نداره.. ولی گویا یه نفر میخواد به اسم اینکه مثلا خارجیه ازم عکسمو بگیره..! اول یه افریقایی از دانمارک که اتفاقی با سرچ اکانتمو پیدا کرده..! دو سه روز بعد یه آلمانی که احتمال میده تو یه گروهی منو پیدا کرده..! در حالیکه گروه مشترکی هم باهاش ندارم..! افریقاییه بی کاره و میخواد بم زبان یاد بده..! آلمانیه هم ازم پرسید که برنامه ام واسه بعد از فارغ التحصیلی چیه..؟ وقتی بش میگم میخوام به ISIL بپیوندم میگه Nice و میگه عکستو بده..!
این فرصه رو وقتی میخورم حس و حالم میره تو یه سطح دیگه.. رنگا و مخصوصا رنگ قرمز، مثل چراغ ماشینا خیلی به چشمم میاد.. ولی نور زیاد یکم اذیت میکنه.. و کلا حس میکنم مودم بهتر میشه.. گویا هورمونام تنظیم میشن..؟ حاضرم عقیم باشم ولی مود خوبی داشته باشم :) من برای کار کردن انگیزه و دلایل خیلی بهتری دارم.. میدونی..؟
حس میکنم اونجا که برم چیز یا چیز هایی با پیشبینی و تصور من متفاوت خواهند بود.. اما خب مهم نیست.. منتظرم ببینم چی قراره بشه :) هر چی که بشه دوسش خواهم داشت..
باید قولایی که به خودم دادمو یادم بمونه.. یکی از مهم هاش اینه که خودمو گول نزنم.. با این گول زدنا آدم خیلی به خودش آسیب میزنه.. وقتی یک حقیقت وجود نداره آدم نباید اونو الکی به خودش القا کنه.. اینطوری ما به خودمون میایم و میبینیم به یک دروغی که به خودمون گفتیم عادت کردیم و وابسته شدیم..! و هیچ چیز از این مسخره تر و رقت انگیز تر نمیتونه باشه..
98 یه تیکه از آهنگ Ugly boy از Die antwoord رینگتون گوشیم بود.. و یادم نیست چرا عوضش کرده بودم.. شاید گوشیمو که عوض کردم دیگه اینو نریختم روش.. ولی الان دوباره گذاشتمش واسه رینگتون.. هیچ وقت قدیمی نمیشه :)
نمیدونم این حسمو چطور بگم.. به طور کلی میخوام از وایبی که اوایل ازش گرفتم بگم.. و اینکه بعد هم همیشه خیلی زیاد همیشه رفتار و عمل درستی رو داشته که نمیشده ازش ناراحت یا دلخور بشی یا ایرادی بگیری.. و اینکه اون همیشه نشون میده که مغزش خیلی خوب کار میکنه.. چه توی career اش.. چه توی مسائل daily اش.. اون نشون میده که حواسش خیلی جمعه.. و اگه جایی بهش کمکی بکنی یا چیزی ازش بخوای یادش میمونه.. اینا باعث میشن همیشه خاص بوده باشه، و متفاوت باشه با اونایی که وقتی میبینی یا میشناسیشون میگی اینم یکیه مثل بقیه..! حس میکنم اون حتی چیزی بیشتر از ایناس.. ولی نمیدونم دقیقا چطوری توضیفش کنم..!
هر چقدر یه میخ واسه رفتن توی دیوار مقاومت کنه.. ولی بالاخره با هر ضربه یکم بیشتر فرو میره.. و آخرش شکست میخوره..! چون اون فقط داره دفاع میکنه..
باز من لنگ اوکی دادن مولایی شدم.. سین میزنه دوسه روز بعد تازه میگه خوب است :)) باید اوکی بده که بتونم نتیجه چیزی که از عید تا حالا دارم روش کار میکنمو ببینم.. و در واقع اصلا ببینم چقدر میشه ازش نتیجه گرفت..! و خب خیلی کارای خوشگلاسیون و جزئیاتی که میخوام انجام بدم واسه این پروژه..
"چک میخوره و جواب نمیده.. سردردش بدتر از شراب سفیده.." سیجل، از اونایی
پ.ن: سال ها بود این ورس تو ذهنم بود ولی فکر کنم 5 - 6 سالی بود گوشش نداده بودم..!
بارون زده ولی حال ندارم برم بیرون.. زیاد حوصلم نبود.. این قرار دانشگاه رفتنم بدتر ذهنمو مشغول کرده.. من چون دفتر اونجا موندنو بستمش قبلا.. اینم حالا گفتنشو میگه بریم یه هفته ای ببندیم.. ولی بعید میدونم خیلی درست حسابی بیاد بشینه پای کار.. مارم از کار کردن میندازه.. حالا تخت گرم و نرم و همه چیزای دم دستم که باید ولشون کنم برم اونجا با یک مشت دانشجوی در حال ور زدن و لاس زدن سروکله بزنم هم یه طرفه.. اتوبوس سواری و وسیله جابجا کردنشم یه طرف.. چی باعث میشه بخوام برم..؟ نازنین..؟ نمی ارزه بنظرم.. مغزم فعلا کار نمیکنه..
میگه بیا بریم یه هفته همدان اون جا کارو سریع با هم جمعش کنیم.. خوبه به نظرم.. ولی حوصله ندارم وسیله جمع کنم و این داستانا.. کلا دردسرش زیاده.. بهش گفتم باشه فکر کنم خوب باشه ببین تایمش کی میشه.. نمیدونم ولی واقعا خوب باشه..! بالاخره همین جا نشستن دردسرش کم تره..