دوساعت
منی که دوساعت پیش گریه کردم تو خیابون.. الان خوبم.. خیلی خوب :)
منی که دوساعت پیش گریه کردم تو خیابون.. الان خوبم.. خیلی خوب :)
یه تایمی من.. به قول یکی خیلی سخت شده بودم.. کم ترین حد ممکن مدارا.. الانم خیلی نرم نشدم..! ولی خب فکر کنم باز یکم بهتر شدم.. اون موقع چندتایی دوست مجازی داشتم.. ولی با همین اخلاقم همه شونو دک کردم.. البته همچین پشیمونم نیستم.. ولی خب گاهی خوبه یه کسایی باشن که از راه دور یه چیزایی برات تعریف کنن یه چیزایی براشون تعریف کنی.. احساس سبکی میده به آدم..
اگه از این کشور نرم، ولی از این شهر میرم.. این شهر کوچیک.. با مردمی با مغزای کوچیک.. اینجا حتی به چشماشونم که نگاه میکنی مشخصه که فرق دارن با بقیه..!
به نون میگم من بیشتر همراهی میکنم تا رقابت.. میگه اره یادم افتاد به درس طراحی شهری ترم قبل.. که به بقیه میگفتی فلان کارو چطوری باید انجام بدن..
من واقعا هدفم کـ.ـصلیسی نبوده..! تو رودرواسی ام گیر نکرده بودم.. البته نمیگم اون منظورش اینا بوده.. ولی بنظرم این دو مورد نباشه مشکلی نیست.. یه کمک مختصری کردم دیگه.. نمره مونم که خوب شد اخرش.. حالا تازه نمیدونه کل مدلسازی گروه ر. رو من انجام دادم براشون :)
من خیلی خودخواهم.. سری قبل که بین ترم اومده بودم خونه، درسته سرم خیلی شلوغ بود و کم خوابی پیدا کرده بودم.. درسته افسردگیم بالا زده بود.. ولی وقتی بهم گفت بیا بیرون دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت باید میرفتم.. ولی نرفتم.. نه اینکه دلم تنگ نشده بود و نمیخواست.. بهم ریخته بودم.. دفعه بعدشم که اومده بود سر کوچمون که همو ببینیم و سوپرایزم کنه.. بهم زنگ زد.. ولی من اصفهان بودم :( بعد از اون دیگه جدا شدیم از هم.. و دیگه نشد ببینمش.. اون روزا فکر نمیکردم دیگه نشه دوباره ببینمش.. فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه انقدر پشیمون بشم.. اگه حتی یکی از اون دوبار رفته بودم دیده بودمش انقدر دلم نمیسوخت.. باید چهار روز دیگم هم میدیدم.. میدونی یادم افتاد اون موقع از دست بعضی کارا و رفتاراش ناراحت بودم.. از طرفی ام دلم به جاهای دیگه خوش شده بود..! اینا باعث شده بودن خود خواه و بب اهمیت بشم.. الان خیلی دلم میخواد حداقل عیدو بهش تبریک بگم.. ولی کار درستی نیست.. امروز که بگذره مودم عوض میشه این داستانا از سرم میپرن.. امیدوارم هر دومون به چیزی که برامون خوبه برسیم.. و مخصوصا من توی دعوا یا بی حوصلگی، عاقلانه تر و با ملاحظه تر و آینده نگرانه تر رفتار کنم.. میدونی..؟ :)
وقتی وبلاگ نمینوشتم ویس میگرفتم.. که حرفایی که نمیتونم یا نمیخوام به بقیه بگم رو دلم سنگینی نکنن.. یه سری از این حرفا تو گوشی دکمه ای خیلی وقت پیشام دفن شدن.. چون دیگه ویسا رو نکشیدم بیرون.. یه سری شونم تو گوشی قبلیم.. چون این یکی گوشیه هم به سرنوشت قبلی دچار شد.. کلا یه گوشیو انقد باش کار میکنم که دیگه مایه اش کپ بشه..! تو این یکی گوشی و البته لپتاپم هم یه سری ویس دارم..! به طویلی و مهمی اون قبلیا نیستن..! و کلا اهمیتی ندارن.. چون بعدا یه روزی شاید پستای وبلاگو بخونم.. ولی ویس کی گوش میده..؟
امسال خیلی زود داره تموم میشه.. کاری با جامعه و عن بازیای چند وقت گذشته شون هم ندارم..! چون برای من سال بدی نبوده.. خیلی چیزا یاد گرفتم.. خیلی چیزا رو امتحان کردم.. بنظرم به مقدار خوبی پیشرفت کردم و الانم حال خوبی دارم.. خداروشکر به خاطر همه اینا.. امیدوارم این داستان همون طوری که میخوام ادامه پیدا کنه.. همون طوری که من قرار نیست این چند روز برم مسافرت و میشینم خونه که یه سری چیزایی یاد بگیرم، امیدوارم عایدات خوبی هم بتونم به دست بیارم.. چون این ذهن، دیگه یه مسافرت چند روزه به شیراز و این داستانا جایی توش نداره.. من فقط اون حس جلو بودنو میخوام.. جلو بودن از هم کلاسیام.. خیلی از هم سنام.. همکارای آیندم..! اینکه چیزایی رو بدونم که خیلیا نمیدونن.. اینکه تو یک یا یه سری از چیزا خیلی اطلاعات داشته باشم.. اینکه یه سری کارا باشن که فقط از دست من بر میاد.. اینکه کارایی انجام بدم که بعدا بگن آره فلانی انجامش داد.. اینکه این چیزایی که گفتم واسم پول بشن.. پول، چیزی که یه حس خوب عجیبی جدیدا بهش پیدا کردم.. امسال نسبتا خوب با پول کار کردم.. امیدوارم سال دیگه از امسال هم خیلی بهتر باشه.. هر چقدر فکر میکنم چیز به خصوص دیگه ای نیست که از سال جدید بخوامش..
میخوام تا شروع کلاسا که 19 فروردین باشه تا جای ممکن وزن اضافه کنم.. امیدوارم بتونم این کارو بکنم و انتظاراتم رو هم براورده کنه.. چند روزی هست شروع کردم.. عددا یه چیزایی میگن ولی هنوز چیزی حس نکردم با چشم..
از کسی که هی سعی میکنه تورو مقصر همه چیز نشون بده باید فاصله گرفت.. کسی که به جای اینکه کنارت باشه و آرومت کنه فقط کارای کرده و نکرده تو بهت یاداوری کنه..!
کدوم بچ ای احتمالا این روزا بهم فکر میکنه..؟ خب بیاد بگه خودش :)
یه جمعیتی هستن.. همه با همدیگه تو این زمینه که خیلی بی انگیزه و خسته و درمونده هستن موافق ان.. بدون هیچ دلیل خاصی.. فقط حوصله خوابیدن دارن و فیلم دیدن یا اینکه برن بیرون کصچرخ.. بعضیا البته حس این آخریشون هم نیست.. و این رو سعی میکنن خیلی تبلیغش هم بکنن یا ربطش بدن به وضع مملکت و این داستانا.. ولی این بیشتر بخاطر گشادیه.. البته شایدم کسی بهشون نشون نداده روش هایی رو که خیلی راحت میتونن خیلی زیاد ازشون یاد بگیرن و بعد از اون چیزایی که یاد گرفتن خیلی استفاده کنن.. یاد بگیرن چطوری حس و حال و دلیل بی انرژی بودن همیشگیشونو بفهمن و بعد چطوری رفعش کنن.. همیشه چون یه دلیلی داره.. یه ویتامینی چیزی کمه.. یا اینکه باید تو خودشون دنبال یه هدفی چیزی بگردن.. یا اینکه باید یه سری درگیریای ذهنی یا حتی بعضی عادتاشونو حل کنن.. غیر از اینا بعید میدونم باشه..!
"I love it when women go to school. It's like seeing a monkey on roller skates. It means nothing to them, but it's so adorable for us."
دیکتاتور، 2012
به شدت موافق بودم با این فیلم و خیلی از دیالوگاش.. حداقل 95 درصدشون نه تحصیلات روی مغزای معیوبشون تاثیر مثبتی میذاره نه بالا رفتن سنشون.. هر چقدرم که نشون ندن ولی بالاخره یه جایی میبینی حماقت فوران میکنه از دهناشون..
کی قراره حسم بهش صد درصد از بین بره..؟ امیدوارم هر چه زود تر..
وقتی اینجام.. بی هدف ترین و بی انگیزه ترینم.. نمیدونم چرا.. فقط تایمی که با اون بودم اوضاع یه مقدار بهتر بود..!
یعنی واقعا از دخترای کره ای خوشگل تر هم هست..؟ این خیــلی باحاله خیلی.. chun woo hee.. توی be melodramatic دیده بودمش..
دلم یه روز آفتابی میخواد.. یه جایی بیرون از این ایران.. اون جا به خودم نگاه کنم و به گذشته ام.. و حس کنم خیلی موفق شدم.. خیلی فاصله گرفتم از اتفاقای گذشته.. خوب و بد.. همه رو پشت سر گذاشتم.. و شدم یه کسی که یه کاری کرده که خیلیا نمیتونن بکنن.. شدم یه آدمی بهتر از همه ی روزای قبل خودم.. نگاه کنم به خیابون.. به ساختمونا.. به آدما.. به ماشینا.. به ابرا.. و به کارم به عنوان یه معمار برسم.. هر کسی که میخوام باشم.. با کسی که میخوام باشم.. جایی که میخوام باشم.. یه معمار.. یه آدم باهوش.. جایی که انقدر خوبه که میشه توش یه فیلم ساخت که جهان سومیا حسرت بخورن بخاطر لوکیشنش.. جهان سومیایی که همچنان سر جای خودشون دارن می لولن تو هم..! دغدغه زندگیم بشه یه چیزی عین بوجک هورسمن..! زندگیم معنا داشته باشه.. وقت و حوصله اینو داشته باشم که کتابایی رو بخونم که واقعا حس خوبی بهم میدن.. دیگه لنز دوربین برام چیز گرونی نباشه.. هر جای بخوام بتونم راحت بلند شم برم عکس بگیرم.. میدونی..؟
هوا خوبه.. خیلی دلپذیر.. ولی تو این شهر نه کسی هست که بخوام باهاش برم بیرون نه جایی هست که بخوام برم اونجا..! شاید گذشته دیگه اون دورانی که از همه بدم میومد.. شاید بزرگ شدم دیگه :) و میتونم منطقی درباره آدما تصمیم بگیرم و انتخابشون کنم..
منابع خیلی زیادی برای گرسهاپر جمع کردم و نمیدونم از کدومشون بهتره که شروع کنم..!
خوب که نگاه میکنم میبینم چقدر ما از هم دور بودیم.. حس من فیک بود.. مال اونم همین طور.. و من فقط وابسته شده بودم.. نه چیز دیگه..
یه حالی ام که انگار حرف هایی روی دلم سنگینی میکنن.. کسی که دوس دارم بهش گلگیامو بگم این نزدیکیه.. کسی که دوس دارم ازش گله کنم هم خودشه..! گرچه میدونم که این اشتباس.. ولی این فکر غمناک رهام نمیکنه فعلا.. گاهی فکرمو منحرف میکنم سمت کسای دیگه.. یا به خودم فکر میکنم.. اما بعد میبینم اون چیزی که بیشتر داره اذیتم میکنه حسادته.. اینه که حالمو بد میکنه.. میدونی تا الان با خیلی چیزا دست و پنجه نرم کرده بودم.. ولی این از همه اش سخت تره.. حتی دلم نمیاد بگم لعنت بهش.. امیدوارم وارد مسیر درستی بشه.. منم همین طور..
باز من اومدم خونه و دارم به گا میرم.. میدونی..؟ یه حس بد جدیدم هست که میدونم الان خیلی نزدیکم به اون..!
ر. اصلا مودش معلوم نیس.. پریود طوره.. احتمالا یه چیزایی هست که ناراحتش میکنه.. ولی امروز خیلی مالید خودشو بم..!
بعد از ظهر خوابیدم.. خواب دیدم توی باغ بودیم انگار.. یه سری از بچهای کلاس و دانشگاهم انگار بودن.. ما اومدیم شروع کنیم به سیگار کشیدن که یهو دیدم مامان و یه سری از فامیلا هم هستن.. ولی خیلی گیر نبودن.. این ر. اونجا هم بود و ولو شده بود تو بغلم.. منم بی اهمیت به توجه کسایی که اونجا بودن یه ذره دستی بهش رسوندم..!
الف. دوست نون. هم اسم یه کتاب زبان اصلی اون روز داشت.. The Catcher in the Rye.. یه عکس از کاورش گرفتم که بعد یه نگاهی بهش بندازم ببینم چیه.. به درد این میخوره بخونمش و یکم واسه زبانم خوب باشه یا نه..؟ یه صفحه ازش خوندم و حس کردم مضمون گی داره..! سرچ کردم و دیدم بعله.. یه مقاله هم دانلود کردم که تو یه بخشیش بهش پرداخته شده بود.. و من میدیدم که این چقدر با نون. هم اسم تو یه لول خاصی با هم اوکی ان انگار.. گویا یه وجه مشترک مهمی بینشون بوده..! حالا نمیخوام بگم شک کرده بودم ولی خب یه بوی خیلی مختصری شاید حس کرده بودم.. در حد یکی دو ثانیه.. میدونی..؟
رفتیم با مولایی صحبت کردیم با نون.. این مارو دست کم گرفته بود.. البته مطمئن نیستم این نون هم چقدر بخواد جدی کار کنه.. ولی خب برنامه مون برای عید مشخص شد که چی کارا باید انجام بدیم.. من حتما یه وقت خیلی زیادی روش میذارم و امیدوارم بتونم به یه جای خوبی برسم.. حالا نون هم اسم و میم هم گویا همین جریان معماری دیجیتال رو میخوان پیش بگیرن.. ولی مولایی به ما گفت مثلا از هنر های ساخت برید سراغ انرژی که یه مقدار ساده تر باشه.. حالا ما باید واسه این یه تصمیمی بگیریم.. و یه چیزی هم که امیدوارم اینه که تاجر خیلی اون یکی نون و میم رو به معماری دیجیتال تشویق نکنه..! که ما با مولایی کارمون بهتر بشه :)
حس میکنم گرمای سونا جکوزی منو گرم و بجوش کرده..!
وقتی به یه نفر حس خوب بدی.. از هر 5 نوع حواسش.. بعد چی میشه..؟ توی مغزش احتمالا یه حجم زیادی از خاطرات خوب ثبت میشه.. بو، صوت، لمس، مزه و دیدنی های خوب..!
چند وقت پیش گفته بودم نمیخوام دیگه مثل قبل دورمو خالی کنم و از همه فرار کنم.. نمیخوام اینجا هی ادرسمو عوض کنم وقتی میبینم کسایی میان وبم کامنت میذارن.. حالا جریان به همون سمتی داره میره که من میخوام :)
امروز نمیدونم دقیقا چی شد اول صبح.. بلند شدم دوتا شیرینی برنجی خوردم با یکم آب.. لباس پوشیدم.. بعد از یه مدت خیلی خیلی زیاد گردنبند مهره ای مو انداختم و رفتم سمت دانشکده.. سر کلاس طرح.. انتظار اول کلاس مثل همه جلسه های دیگه.. نشسته بودیم.. با عیاش صحبت کردیم یکم درباره استادا و این داستانا.. بعدش رفتیم تو دانشکده یه قدمی زدیم.. ن. هم اسم و دوستشو دیدیم تو بوفه بودن رفتیم پیششون.. صحبت کردیم تاب خوردیم و رفتیم سر کلاس.. م. که قبلا گفتم و باز هم میگم که از حرفای تیکه دارش همیشه یه جورایی اذیت میشدم اومد.. هر چند که بهار همین امسال تو یه قضیه ای که قبلا تو یه پستی تعریف کرده بودم بهم گفته بود که تو پسر خوبی هستی و این داستانا..! ولی بازم من هیچ وقت حس خوبی بهش نداشتم.. هر چقدرم که سعی کردم.. حتی همین الانشم نمیگم که دارم.. ولی خب بخشی از حس الانم به خاطر اون نیست.. بخاطر اتفاقاتیه که با آیدا افتاد.. بخاطر این که تیپیک اینا خیلی شبیه هم بود.. ولی خب مهم نیست خیلی.. چون نباید بذارم از این به بعد اصلا تاثیر منفی ای توی هیچ بخشی از زندگیم بذاره.. مثبت ولی خب شاید بذاره.. چون بعد از اون یه چیزایی یاد گرفتم درباره رابطه و این داستانا.. و این که حس میکنم احساس راحتی بیشتری میکنم.. شاید قبلا یه ترسی داشتم که دیگه ندارم.. شایدم خیالم راحت تره که میدونم دیگه خیلی نوب نیستم.. یا هرچی..!
در هر صورت م. اومد گفت که چیکار انجام دادی واسه امروز و یه سری سوال درباره کارش ازم پرسید و صحبت کردیم و خب منم خیلی چیزایی که نمیدونستم رو فهمیدم.. بعد کلا صحبت میکردیم توی کلاس.. برگشتم به نیما عکس فیبی توی فرندزو نشون دادم گفتم به نظرت این شبیه کیه تو کلاس..؟ منظورم این بود که شبیه ص. هستش.. این صاد. اون روز که رفتیم کافه، حساب کرد و بعد هر چی بهش گفتم شماره کارتتو بده دنگمو بزنم نداد.. میگه بخاطر اینکه ترم پیش واسه محاسبات پروژه طراحی فنی کمکم کردی.. ولی خب من فقط کمکش کردم اصلا انتظار این مدلی نداشتم ازش.. کسایی که کامل کارو واسشون انجام داده بودم کم تر در اومد حتی واسشون..! ولی خب صداشو در نمیارم حالا.. بعدا یا مهمونش میکنم یا اینکه یه جای دیگه کمکش میکنم مثلا.. خلاصه نیما گفت که من فرندزو ندیدم و شخصیتشو نمیشناسم.. ولی صدای آروم م. رو شنیدم که یه چیزی تو مایه های "عجب.. آدما تغییر کردن.." یا یه همچین چیزی گفت.. و احتمال زیاد منظورش من بودم..! بعدشم گفت که آره بیا با تاجر طرح نهایی برداریم و این صحبتا.. حالا ما با نیما میخواستیم که یکاری کنیم ن. اسمشو از لیست تاجر خط بزنه بره با مولایی.. و من اسممو از لیست مولایی در بیارم بذارم تو لیست تاجر.. چون که لیست تاجر پر شده بود.. بخاطر همین تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن کلاس هم منتظر بشم.. که کلاس ن. ساعت 2 شروع بشه که بیاد و باهاش حرف بزنیم و البته یکم خرش کنیم که تصمیم قطعیشو بگه..! با نیما غذا خوردیم و بعدش ن. اومد.. رفتیم سر جلسه دفاع ارشدا و صحبت کردیم و راضی شد.. کلی دنبال مولایی دویدیم و منتظرش موندیم.. یکی از بچهای ارشد استاد راهنماش مولایی بود.. موضوع معماری دیجیتال و این صحبتا.. و ما خیلی حال کردیم با پروژه اش.. و این وسط ن. هم هی تعریف میکرد از مولایی و حتی نظر منو داشت تغییر میداد با حرفاش.. ماهم میگفتیم که آره خیلی خوبه مولایی برو باهاش..! آخر دست نیما رفت به کلاسش برسه.. ما ماندیم.. مولایی رو گیرش آوردیم گفتیم که بیا اسم مارو بنویس دیگه.. گفت که خب کسایی که ترم پیش باهام شفاهی و اینا صحبت کرده بودن مهم نیست.. شما چهار تا الان بگین من اسماتون رو بنویسم.. حالا ما چهار تا کی بودیم..؟ دوتاش فائقه و دوستش بودن..! دوتاشم من و ن. بودیم.. حالا من مونده بودم اینجا.. استاد بم میگه اسمتو بگو.. حالا البته واقعا این خیلی مهم نبود برام اصلا بحث رودرواسی و این داستانا تو این مساله برام جدی و تعیین کننده نیست.. ولی خب بخاطر این که اون دوست نسبتا گلم اونجا بود تو آخرین لحظات تصمیم گرفتم که با همین مولایی که از همون اولش تصمیم گرفته بودم باهاش بردارم، بمونم..! و اینطوریا شد..
فائقه ام خیلی شنگول طور به نظر میرسید.. یورتمه میرفت هی از این ور به اون ور و صداشو واسه اولین بار دیدم از یه حدی بلند تر کرده بود.. و فهمیدم به اون قشنگی که قبلا شنیده بودم نبود.. انگار حنجره اش ظرفیت صدای بلند اصلا نداره.. به زور باید گوشتو بچسبونی به دهنش.. ولی در اون حالت صدای باحالیه..!
و اون بلیت که باید لغو میکردیم و این داستانا هم با یه حالت خیلی تمیز و خوش شانسی ای اوکی شد..
میگیم که استاد تاجر گفته هر کی که ازدواج کنه این ترم بهش دوتا بیست میده.. ر. میگه خب نیما بیا ما ازدواج کنیم..!
این حرومیا بلیت دوشنبه رو کنسل کردن.. گفت یکشنبه دوشنبه رو غیبت کن بیا بریم.. اصلا نباید قبول میکردم ولی گفتم باشه.. بعد یادم افتاد با طلیسچی ام باید صحبت کنم این هفته واسه پایان نامه و این داستانا .. پس میگم نه من میخوام شنبه رو لغو کنم.. ولی از اونجایی که این احمقا یاد نگرفتن تو زندگیشون به صورت یه فرد مستقل زندگی کنن سخته براشون تنها بودن..! پس بلیتا دوتاییه.. پس من بخوام لغو کنم جفتشو باید لغو کنیم.. پس این باید به من بگه که نه برو با استاده حرف بزن بگو من میخوام برم خونمون و این کسشرا.. حالا منم بخاطر اینکه داستان نشه هیچی نمیگم.. ولی شما گوه خوردید بلیت دوشنبه منو کنسل کردید میخواستید مال خودتونو کنسل کنید فقط..
حالا من که در هر صورت شنبه نمیرم و هستم اینجا.. حتی اگه بلیتو لغوش نکنم که صندلیم خالی بمونه.. ولی چیزی که خیلی مهمه اینه که باید تو زندگیم حتی از این حالت الانم تنهاتر و فردگرا تر و مستقل تر زندگی کنم و هیچ وقت بلیت با کسی دوتایی نگیرم..
همیشه از بچگی وقتی تو فکر فرو میرفتم خیلی شدید میرفتم..! یه حالت کما زدن.. تو اون حالت واقعا دیگه نسبت به اطرافم هیچ حسی ندارم..
و الان.. گویا بیشتر شده.. میرم توی فکر و دلم میخواد دیگه بیرون نیام.. احتمالا این نشون میده که خیلی در اون لحظات به فاک رفتم.. ولی چیکار میشه کرد..؟ نمیتونم که فکر نکنم.. باید فکرمو جمع کنم..
وقتی یکی بود که هر روز باهاش حداقل دوساعت حرف میزدی ولی دیگه نیست، خیلی احساس تنهایی بهت دست میده گاهی.. یادم نیست قبلا چیکار میکردم.. وقتی کسی نبود که حتی تن صداش حالمو خوب کنه.. چه برسه حرفاش.. هر چقدرم گاهی اذیت کننده میشد چیزایی که میگفت.. شاید هیچی..؟
میدونم که نباید این مدلی فکر کنم و بنویسم ولی واقعا یه روزی مث امروز حالم گرفته اس..
بعضی روزای زندگیم فاقد هرگونه انرژی ام.. کاملا به گا ام.. دلیلش میدونم چیه و توی ایجادش نقش خیلی پررنگی دارم.. ولی خیلی وقتا نمیتونم جلوشو بگیرم.. امروز یکی از اون روزاییه که بخاطرش اذیتم.. خیلی احساس خستگی و بی حوصلگی میکنم.. میدونی..؟ نمیخوام توی باقی مونده عمرم هیچ روزی حالم این باشه.. ولی نمیدونم واقعا چطور میتونم واسه همیشه جلوشو بگیرم..! همه جوره منو به فاک داده و داره میده..!
دهنم داره گـ.ـاییده میشه.. از صبح که بیدار میشم لپ تاپو باز میکنم که یه چیزی یاد بگیرم.. که رو به جلو باشم.. که از دیروزم بیشتر حالیم باشه.. که چند مدت دیگه که البته امیدوارم خیلی دور نباشه، از چند نفر جلوتر باشم.. از کسایی که ای روزایی که من خودمو دارم سرویس میکنم هیچ کاری غیر فیلم دیدن و چرخیدن تو اینستا و چت کردن و کصکلک بازی نمیکنن.. واقعا با تمام وجود امیدوارم به اون جایی که دوست دارم برسم.. امیدوارم طوری نشه که بعدا پشیمون بشم بگم اوقات جوونیمو گذاشتم ولی به هیچی نرسیدم.. میدونی..؟
این پست برای من همه چیزه.. هم هدفه.. هم آرزو.. هم نصیحت.. هم خاطره..
ولی گاهی دلم تنگ میشه.. برای یه چیزایی.. از جمله صدای خوشحالش.. میدونی..؟
قطعا منطق خاصی پشتش نیست.. ولی خب گاهی چیزای غیرمنطقی رو هم دوست دارم.. این روزا خیلی زیاد دارم ساعت جفتی میبینم..!
همون ترم یک هم که بودم خیلی میشنیدم که بهمون میگفتن تا میتونید از این چهار سال کارشناسی استفاده کنید که خیلی حال میده و این داستانا.. ولی من این حاله رو هیچ وقت اون قدر درکش نکردم.. بیشتر همیشه دوست داشتم این مرحله رو بذارم پشت سر و برم سراغ مراحل بعدی.. مرحله ای که توش خیلی پول بیشتری داشته باشم.. مهم ترین چیزی که میشناسم.. میدونی..؟ دوست دارم وقتی میرم تو یه پاساژی چیزی نباشه که نتونم بخرمش.. اون وقته که حال میده با شخص یا اشخاصی بری بیرون..! نه وقتی که یه دانشجویی که آویزون جیب نه چندان بزرگ ننه باباتی.. حالا واسه بعضیام بزرگه.. ولی غرور اونا کاذب و مسخره اس به نظر من..
اون روز که رفته بودیم کافه دعوتم کردن تولد فلانی.. نمیدونم کی بود اصلا ولی خب در هر صورت دعوت کردن.. و من گفتم نه مرسی..! ولی خب کاش یه طور شخصیتی داشتم که میتونستم برم و از این جمعا لذت ببرم..! با خودم میگم بذار حالا بعدا که آدم بزرگ تری بودم.. ولی شاید اون موقع هم نتونم خودمو مجبور کنم برم این مدل جاها..؟ امیدوارم این طوری نشه.. بالاخره یه روزی باید یاد بگیرم راحت از این کامفورت زون برم بیرون.. البته نباید اونقدرام کار سختی باشه..
رفتم با طلیسچی صحبت کردم.. برگشتنی یهو نمیدونم ح. ک. از کجا پیداش شد که بگه نه طلیسچی جالب نیس..! بی خیال بابا..
نشستم سر کلاس ارشدا.. که با استاد طلیسچی حرف بزنم ببینم میشه طرح نهایی باش بردارم یا نه..؟ امیدوارم بشه..
قبلا وقتی زیاد بازدیدکننده میگرفتم ادرس وبو عوض میکردم..! انقدر فرار میکردم از آدما..! الان تمایلم خیلی اون طوری نیست ولی دیگه کامنتی نمیگیرم میدونی..؟ بلاگفا خلوت تر شده..؟ شاید.. ولی دلیل اصلیش نیست این.. کائنات شاید خواسته بذاره توی حال خودم باشم..
خوشم نمیومد.. الانم نمیاد.. که خیلی درباره بقیه بنویسم اینجا.. ولی میدونی..؟ شایدم خیلی بد نباشه.. بخاطر همینه که یکم دارم از اتفاقات مربوط به بقیه هم مینویسم..!
امروز نشستم پیش ر. که قسمتای خودمونو که انجام داده بودیم نشون تاجر بدیم.. بعدشم دیگه همون جا موندم.. و یکم حرف زدیم و اینا.. بعد ف. اومدم.. دیگه اسم شخمیشو کامل نمینویسم چون خوشم نمیاد دیگه واقعا از وایبش.. همیشه یه حالت گنگی بود که دوس داشتم سر از کارش در بیارم.. ولی دیگه نه.. چون فهمیدم نگاهش جالب نیس.. یه چیزی تو این مایه ها.. خلاصه اون اومد با دوست چادری فوق دکیش و یکم با استاد و یکی از چصخلا صحبت کردن.. منم خودمو مشغول حرف زدن با ر. کردم..! ولی سه راهیم موند تو کلاس که اتلیه 8 باشه و فردا باید صبح باید برم برش دارم.. و فردا صبح کلاس طرح اون یکی استاده که این سلیطه خانوم کیوت نما اون موقع اونجا کلاس داره..! امیدوارم مثلا یک هزارم درصد فک نکنه که مثلا خوشحال شدم از دیدنش اونجا..! چون یه حدسای ریزی میزنم که اینطوری شاید فکر کنه با خودش..! و من بدم میاد خیلی از چنین سناریو ای..
استاد ق. اسکل بازم مارو معطل خودش کرد و نیومد.. ماهم حدودای 4 و بیست دقیقه از دانشکده زدیم بیرون.. بعد از یه ترم کامل که با هیچ کدوم از بچه های کلاس بیرون نرفته بودم رفتیم بیرون.. یه کافه ای رفتیم و اینا.. حرفای زیادی زده شد.. اوناییش که درباره مهاجرت و اینا بودو بیشتر دوس داشتم.. با ن. هم اسم و ن. ..! دو تای دیگه ام بودن که اونا کمی دوست نداشتی ان..! در واقع اون قدر دوست داشتنی نیستن ولی خب بازم خیلی خوبن چون رو مخ نیستن.. اصلا نیستن و حس بدی نمیدن.. برعکس خیلیا دیگه..
و اینکه فائقه رو بازم دیدمش.. مثل همیشه فریکی.. به مقدار خیلی زیاد.. نمیدونم چرا به نظرم انقدر غیرعادی میاد.. همین باعث میشه یه حس کنجکاوی بم دست بده.. میدونی..؟ و واقعا چیزی بیشتر از این نیست.. اما به قول نون. کراش کنجکاوی.. خب کم چیزی ام نیس :) و راستی نون. هم اسم واقعا چه پسر خوبیه هر چی بیشتر باش اشنا میشم باحال تر به نظر میاد میدونی..؟
امشب واسه اولین بار دارم میرم که تو یکی از این جشنای دانشگاه شرکت کنم.. اخرین بار هم هست خب به احتمال خیلی زیاد.. با این که تقریبا کار زیاد دارم ولی میرم.. همین طوری واسه امتحان کردن..
وقتی رسیدم:
ای من ریدم تو این دانشگاه خراب شده.. اومدم و سالن پر شده.. و انقدر باد میاد که حس این که برم تاب بخورم و پیاده برمو میگیره.. باید مینشستم کارامو انجام میدادم.. حس تخمی ای داره اینجا.. بیش از حد تخمی..! اون کصخلایی ام که قرار بود بیام برسم بهشون رو نمیتونم پیدا کنم :/
واقعا هیچ وقت نباید زمانو سر چیزای کصخلانه تلف کرد..!
زمان
زمان خیلی مهمه.. زمانبندی.. خیلی وقتا مثل الان من، ادم با خودش مثلا میگه که کاش فلان چیزو زودتر یاد میگرفتم یا فلان کارو زودتر انجام داده بودم.. البته خیلی وقتام نمیشه گفت.. نباید به غلط مقایسه کرد.. ولی مثلا اگه من همون دوسال پیش به جای اینهمه یاد گرفتن این نرم افزار و اون نرم افزار به هر سختی یا گیج کنندگی هم که بود پایتونو کامل یاد گرفته بودم فک کنم الان وضع مالیم خیلی بهتر بود.. بعدش خیلی چیزای دیگه هم زمانبندی شون بهتر میشد.. میتونستم خودمو خیلی زودتر و بهتر جمع و جور کنم..
اما به هر صورت زمان خیلی گذشته از اون موقع.. الان باید این مسیرو ادامه بدم و وقت و انرژی خودمو سر افکار کسشر هدر ندم.. باید حواسمو جمع کنم.. چون نمیخوام دوباره زمانو از دست بدم..
اون رابطه از یه جایی به بعد توسط اون خیلی سمی شد.. خیلی زیاد.. با چیزایی که اون گفت و حرفایی که زد.. الان تموم شده ولی اون فکرا و چیزای سمی هنوز تو فکر من هستن و پاک نمیشن.. اینا منو اذیت میکنن.. حتی انقدر سم و سنگینه که الان که فکرشو میکنم میبینم به هیچ کس نه تا حالا گفتمشون نه اصلا میتونم بگم.. یه دلیلشم اینه که یه مدت اون کسی بود که به حرفام گوش میداد.. ولی الان خیلی یادم نیست قبل از اون حرفامو به کی میگفتم.. کی میشنید..؟ در هر صورت ولی اون سم ها رو به کسی نمیشه گفت..! حتی ممکنه سمش اون شخص سوم رو مریض کنه..! مثل من..!
باز فکرای مسخره اومدن توی سرم که اذیت میکنن.. باید حواسم بهشون باشه.. چون واقعا نمیشه و نباید بذارم این چیزای مسخره به گام بدن.. سطح من اون نیست.. خیلی بیشتره.. خیلی..
تو گوگل که سرچ میکنی معمارا تو امریکا به طور متوسط 90 هزار دلار در سال در میارن ولی پایتون کارا 110 هزار تا.. و ما، یعنی من و ن. معمارایی هستیم که داریم پایتون یاد میگیریم و این باید یه چیز خوبی باشه..!
از دهنای گشاد و پرسروصدا بدم میاد.. مخصوصا اونایی که صدای متناسب با جنسیتشونو بیرون نمیدن.. دوس دارم پارشون کنم میدونی..؟ حالا اسمش میخواد هر چیز متهم کننده ای باشه..
این مهسا تـ.ـخمی رو دیدم که یه سیس خیلی چندش گرفته بود و با یه دختری از پارک میومد بیرون.. لزبین حال خراب کن.. خیلی بدم میاد ازش.. همیشه میومده.. همیشه رو مخم بوده.. وایب خیلی خیلی بد :/ میدونی..؟ ولی بعد یه سوالی به ذهنم رسید.. دلیل اینکه این لزبینای تاپ مثلا موفق میشن و خیلی زیاد فعالیت میکنن چی میتونه باشه..؟ اینا به ذهنم رسید..
قابل اعتماد و بی خطر به نظر میان.. هول دختر به نظر نمیان.. تایمای خیلی طولانی و البته عادی اون اطرافن.. و کافیه فقط کمی ماسلین باشن.. فقط کمی..!
شاید اینجا نوشته بودم که نیما ک. اواخر ترم پیش گفته بود که ترم دیگه قراره مسابقه شرکت کنیم و اینا.. دوشنبه اومد دوباره درباره اش حرف زد.. الان ن. اومد گفت نیما باهات حرف زد یا نه..؟ احتمالا این بهش گفته بوده که باهاش حرف بزن..؟ یه آدم میتونه باشعور، مفید و به درد بخور باشه میدونی..؟
هر وقت یادم بهش می افته کلمه ای جز "مادرجنتی" به ذهنم نمیرسه..! چرا آخه یه نفر باید انقد حرومزاده باشه..؟ تو یعنی میخوای پیامای منو سین نزنی دیگه..؟ وقتی هر روز چشمم به ریخت نحست می افته..؟ اگه بخواد بپیچونه واقعا یه داستانی براش درست میکنم.. خیلی پروعه این حیوون خیلی..!
پ.ن: از بار اولی ام که دیدمش همین حسو بهش داشتم..
دارم دیوونه میشم :/ خیلی موذبم تو این کلاس شخمی..
شاید باید از سایه بیام بیرون.. حتی هنوز مطمئن نیستم.. بعد از اطمینان حاصل کردن تازه باید بفهمم چطوری باید این کارو بکنم..
اون این کارو با من کرده یا من با خودم کردم..؟ به نظرم قرار این نبوده که اینطوری بشه..
واقعا یه حرکتی باید بزنم این ترم.. حالا یا فـ. یا ر. ..! فرقی نمیکنه :) چون خیلی چیز مهم و جدی ای قرار نیست باشه ولی خب به نظرم باید باشه..
رفتم سایت پروژه ترم 5 رو دیدم.. اطراف میدون قائم.. برگشتنی با متین و شورابی و یه سری دوستاشون نشستیم تو پارک.. اما بعد، برگشتنی که اومدم واسه متره براورد دیدم که آره فائقه دم دانشکدس و قراره تو این کلاس باشه..! :) ولی خب کلاس تشکیل نشد..! شاید جالب بشه ولی خب خیلی مهم نیس واسم میدونی..؟
پ.ن: گل دیشب خیلی حال داد.. خیلی..!
امروز صبح با مقدار خواب کم و اعصاب شخمی رفتم سر کلاس نشستم و اینا.. ریحانه اومد گف که بیا رویته رو یاد بگیریم و این داستانا.. خب بهش گفتم نه نمیرسم این ترم و تو برنامم نیست و این مختصر صحبتا.. گف ناراحتی..؟ گفتم نه.. ولی خب اعصابم زیاد جالب نبود.. پس مطمئن نیستم که چقدر خوب بوده برخوردم یا نه.. ولی میدونم اون چیز خوبیه..! فقط میدونم از دیدن اون مهسا حرومی خیلی اعصابم خورد میشه.. سیس و وایب شو اصلا هیچ وقت نتونستم تحمل کنم..! ولی باید سعی کنم با وجود این که این تو کلاسه خوش برخورد تر باشم :)
اعصاب خوردم هنوز ادامه داره پس الان میخوام گل بکشم..! :)
یهو این سوال به ذهنم رسید که فردا که اولین جلسه واقعی از ترمه زمان آنتراکت ها میخوام چیکار کنم..؟ مثل ترم پیش همچنان بشینم سر کلاس طوریکه اصلا انگار دانشجوی اون دانشکده نیستم..؟ هیچ کیو نبینم و هیچ کی ام منو نبینه..؟ اینکارو میخوام با خودم بکنم همچنان..؟ این ترم خیلی چیزا با ترم قبل متفاوتن.. اون موقع واسه خودم یه دلیل (یا شایدم فقط یه توجیه الکی) داشتم.. این ترم ولی اون دیگه نیست.. برنامه منم اینه که یکم ببینم و بفهمم که بقیه میخوان چیکار کنن واسه ترم اخرشون و برنامه شون واسه بعد از دانشگاه چیه مسیرشون چیه و این داستانا.. ولی بازم حس میکنم این کافی نیست برای اینکه بخوام برم تو اون جو.. جوی که عمیقا باور دارم مریضه.. حداقل بخاطر بعضی اعضاش..!
پنج شنبه صحبت nft شد و منم خیلی جدی رفتم دنبالشو گرفتم و اینا.. و فهمیدم حتی این جا هم کیفیت خیلی مهم نیست.. بازاریابیش مهمه..! فالور توییتر داشته باشی و این داستانا.. و در کل خیلی حال نکردم باهاش این مدلی..
با اینکه خیلی سعی خودمو میکنم که ازش اجتناب کنم ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود.. انقدر تنگ که بعد از فکر کنم حدود 4 ماه هر طور شده بود آنلاین شدم توی اینستا و اون هایلایتایی که گفته بودی رو دیدم.. ای آفریده ی قشنگ.. با اون چشما و لبای بزرگ و اون گونه هات.. تو خیلی قشنگ و مهربون بودی من قدرتو ندونستم.. من خودم یه کاری کردم که تو دلت بیاد باهام این طوری کنی :(
افرین به آخرین شاهکار روی تو..
توی اوج سادگی چه زیباست اندوه تو..
"شال، کاوه آفاق"
نمیدونم چرا انقدر انقدر انقدر دلم تنگ میشه برای بعضی خیابونای شهرمون.. و باعث میشه دلم بخواد زود برگردم..!
صبح ساعت 8 آماده شدم که برم ببینم کلیسا کجاست.. فهمیدم تو مجموعه تاریخی هگمتانه ان.. جفتشونم کنار هم بودن به فاصله چند قدم.. چند تا عکس گرفتم.. و دیدم استاد منصورم اونجاست.. فکر کنم همین..!
اینکه بعد از ظهر انقد خوابیدم یکم غم انگیزه.. شایدم نگران کننده باید گفت.. چون میترسم باز افسردگی باشه میدونی..؟ قبل از اینکه از همدان برم شهرکرد این طوری شده بودم.. شهرکرد درست کردم خودمو.. حس خوبی داشتم.. اینجا ام که اومدم خوب بودم.. ولی این حرومی باز گوه کرد تو اعصابم.. اخه چرا..؟ تف تو روحت..! بخدا دیگه هر اثری ازش ببینم به فحش میکشمش.. فعلا ولی باید سعی کنم خودمو جمع و جور کنم میدونی..؟