یه بمب بم ببندین بگین برو عملیات انتحاری انجام بده.. نه تنها نمیترسم.. بلکه احساس relief میکنم.. همچنان که در مسیر و اندک زمان باقی مانده به زهرا زنگ میزنم و حرفامو بش میزنم.. به عنوان آخرین کسی که میخوام باش حرف زده باشم.. اما.. اما اگه اون قبول کنه چی..؟ دلم نمیخواد بی خیال مردن بشم و بگم زندگی هنوز قشنگیاشو داره..؟ آره دلم میخواد.. اون موقع دیگه مث یه احمق از آره شنیدن نخواهم ترسید..! همون قضیه مرگ اندیشی و تجربه نزدیک به مرگ.. شاید باید وقتی میخوام یه کاری کنم به این فکر کنم..؟ یه عکسی دیدم از یه سرباز اوکراینی که 2 سال تو روسیه اسیر بوده و بعد برگشته پیش دوست دخترش عکس گرفته.. غم انگیز بود.. برای خودم غم انگیز تر.. میدونی..؟ اما الان یه ویدیو تو یه چنل میم دیدم.. از یه انفجار هسته ای.. دلم خواست که همین الان یه همچین چیز با شکوهی ببینم و بعد تموم بشم..! همین قدر حس عجیبی دارم.. حالا چرا..؟ چون دیشب دوباره خواب دیدم رفته بودیم بیرون.. این دفعه سینما بود فکر کنم.. حسش اون قدر خوب بود و دل تو دلم نبود که با خودم فکر کردم تا حالا هرگز همچین حسی نداشتم.. ولی وقتی بیدار شدم این بار مثل دفعه قبل خوشحالیش باهام نبود.. بلکه ناراحتی.. چون دفعه قبل واقعا امید داشتم که عملیش کنم.. ولی این بار.. انگار فقط یه افسوس از اون رویا به جا مونده تو قلبم..