من مشکلمو پیدا کردم.. نتیجه ی یک تروما.. در تمام این مدت توی دانشگاه.. بعد از ترم 1.. بعد از اون چیزایی که مهسا گفته بود.. که من درست یا نادرست حس کرده بودم تیکه میندازه و اشاره میکنه به کراشی که رو فلانی زده بودم.. که اون یه چیزی میگفت و یهو همه میخندیدن.. و من نمیدونستم اون میدونه یا نمیدونه.. نمیدونستم گفتن این حرفا واسش چه فایده ای داره.. به چی میخواد برسه..! اونجا تصمیم گرفتم که.. دیگه برای دوست شدن و صمیمی شدن با هیچ کس تلاش نکنم.. و همیشه سعی کنم جلوشو بگیرم.. تا دیگه هیچ کس نتونه هیچ جور چیزی بهم بگه.. و بخاطر همین بعد ها.. وقتی میشنیدم که میگفتن آره نیما تو این وادیا نیست.. خوشحال میشدم.. چون میفهمیدم کارمو خوب انجام دادم.. من پشت یک غروری که برای خودم ساختم قایم شدم.. و ازش راضی بودم.. باهاش خوشحال بودم..
اما یک جایی این رضایت من کمرنگ شد.. هر بار که به نازنین فکر میکردم.. یه کسی که مریض نیست.. یه کسی که اینا پشت سر اونم چیزایی میگفتن یا بهش تیکه مینداختن.. این مریضا..! اما اون خیلی نرمال و باحال بود.. و کلا متفاوت.. اونجا من دلم میخواست بهش نزدیک.. باهاش خودمونی و صمیمی بشم.. ولی هر چی تلاش کردم.. اون قدرا که دلم میخواست موفق نشدم.. آره بیشتر از هر کس دیگه ای تو اون دانشکده باهاش دوست شدم.. سعی کردم کمکش کنم یا ازش کمک بگیرم.. ولی طبق شناختی که از خودم داشتم.. میدونستم که من هنوزم میتونم خیلی دوستانه تر رفتار کنم.. دلیل این ناتوانیمو نمیدونستم که چیه.. الان دوباره یادم بهش افتاده و پیداش کردم.. فهمیدم که چرا خیلی وقتا نمیتونستم جلوی خودمو نگیرم.. که چرا خیلی وقتا علیرغم خواسته ام حرفای سردی میزدم.. چون نمیخواستم دوباره یکی مث اون جـ.ـنده پیدا بشه و جرات کنه بهم نیش بزنه.. یا حتی نزدیکش بشه.. من به طور ناخوداگاه این شخصیتو واسه خودم انتخاب کرده بودم.. بعد از یه مدتی من ریشه این حسو یادم رفت ولی این حس باهام موند.. و نتیجه اش این شد که من کنترلمو روی این حسم از دست دادم.. اگه آگاهی بیشتری نسبت به حسم و دلیل و ریشه اش داشتم.. شاید اگه درباره اش با کسایی حرف زده بودم قبل از این.. میتونستم زودتر بفهمم.. خودم بهش فکر کرده بودم.. ولی وقتی با کسی درباره اش میگی.. بیشتر و درست تر و بهتر میتونی بهش فکر کنی.. و به نتیجه برسی.. اگه این نتیجه گیری رو قبلا میداشتم.. حتی میتونستم به خود نازنین درباره اش بگم.. و میتونستم این حسم و این شخصیت انتخابیمو کنترلش کنم.. و فقط جایی که لازمه ازش استفاده کنم.. به هر صورت.. حالا.. الان.. من حس خوبی دارم.. میدونم که مشکلم اعتماد به نفس کم نبوده.. میدونم که ریشه ترس من کجا بوده.. پس میدونم که از این به بعد میتونم بهتر باشم.. دیگه اگه کسی رو ببینم و حس کنم که آدم خوبیه.. مهم نیست اگه توی دانشکده ای باشه.. یا یه جمعی که توش آدمای مریضی هستن.. اون موقع به حسم اهمیت میدم و باهاش بیشتر دوست میشم.. بدون اهمیت به قضاوت یا حرفی که اون مریضا ممکنه داشته باشن.. چون دیگه این تجربه رو دارم..!
پ.ن: مشکل من اتفاقا اعتماد به نفس بوده.. غرور مخالف نداشتن اعتماد به نفس نیست.. اتفاقا فهمیدم که ریشه غرور در نامطمئن بودنه.. insecure بودن.. insecure بودن از نداشتن اعتماد به نفس میاد.. کسی که اعتماد به نفس واقعی نداره پشت غرورش قایم میشه.. چون از اینکه مورد سوال یا انتقاد قرار بگیره میترسه.. و وقتی نقدش میکنن یا درباره اش چیزی میگن به هم میریزه.. نمیتونه راحت خودشو بروز بده.. مدام دنبال تایید دیگرانه.. درباره خودش مطمئن نیست و نگرانه.. درباره آینده اش.. خودشو از بقیه کم تر میدونه.. نسبت به خودش شک و تردید داره..
اون موقع یا بعد ترش.. اگه اعتماد به نفس داشتم.. جواب اونو میدادم.. یا خیلیای دیگه رو.. انقدر ذهنمو درگیر نمیکردم.. پشت غرورم قایم نمیشدم.. سعی نمیکردم ناشناس باقی بمونم.. قایم نمیشدم.. نمیترسیدم.. مضطرب نمیبودم و حرف میزدم.. اورتینک نمیکردم..