فیلینگ این لحظه

خودمو نابود کردم.. و همچنان میکنم.. وقتی به عکسای چند سال پیشم نگاه میکنم میبینم چقدر سال به سال از جذابیتم کم شده.. و این آدم کسی رو دوست داره.. خیلی.. خیلی زیاد.. اما پره از احساس ترس.. شرم.. گناه.. احساس اینکه به خودش آسیب زده و داره میزنه.. احساس دلتنگی.. ناراحتی.. دلم یه حس اطمینان میخواد.. یه جواب.. یه راه حل.. که بدونم دیگه قرار نیست به خودم آسیب بزنم.. که بدونم میتونم دوباره حس خوبی به خودم داشته باشم.. که بدونم هنوز فرصت دارم.. واقعا دلم میخواد گریه کنم.. ولی گریم نمیاد.. خیلی سختمه.. :(

ریلپس

امیدوارم تا یه هفته دیگه مودم بهتر بشه.. از ریلپس خسته ام.. خسته.. و حس میکنم وضع زندگیم بخاطرش هی درجا میزنه و درجا میزنه.. حتی پسرفت میکنه از بعضی لحاظ..! روانی، رفتاری و جسمی.. باید حال خودمو برای همیشه بهتر کنم و نذارم دوباره افت کنم.. چون من حیفم.. خیلی زیاد..

do you wanna

از صب کلید کردم رو do you wanna از modern talking..! خیلی خوبه این آهنگ..

نظر اشخاص سوم

اون شبی ام که خونه احمدرضا بودیم پریسا به احمدرضا یه چیزی گفت.. توش دوست داشتن بود.. من اون لحظه این طور شنیدم که گفت نیما و نازنین همدیگه رو دوس دارن..! یا البته شایدم گفت نیما نازنینو.. بعد نازنین گفت چی..؟ گفت یه دوستی داریم به اسم فلانی شبیه اونی خیلی..! منم دیگه زیاد بش فک نکردم.. ولی تو جمله اون "دوست" بود.. نه شبیه و فلانی.. و این میشه نظر شخص سوم.. که سعید هم میگفت از دور هم که میبینمتون معلومه که به هم نزدیکین و یه چیزی هست.. و اون شب اون دوتا زودتر خوابیدن.. و ما بیدار بودیم و داشتیم اون فیلم حوصله سر برو میدیدیم.. ولی بعد حوصلمون سر رفت و خوابیدیم.. شاید موقعیت و فرصت قشنگی بوده که من کـ.ـصخل اصن تو مودش نبودم.. حتما همینم بود که هی میگفت نیما تو این فازا نیست..!

از خودم ناراحتم.. میدونی..؟

سوم شخص

نگاه کردن از دید سوم شخص.. همون طور که آرون دوتی هم گفته بود.. خیلی چیز خوبیه.. به الان خودت از سوم شخص نگاه کنی.. یا به یه قضیه ای که قضاوت و فهمیدنش سخته..

سوال بی جواب من

تو فاز غرغرم الان.. دیشبم چون کم خوابیدم.. دوس دارم شبا دیر بخوابم که اگه اون پیام داد ببینم چی میگه.. دوس دارم چیز خاصی رو از زبونش بشنوم.. ولی انگار از این خبرا نیست.. کاش میشد خودم گوینده ی اون حرف خاص باشم.. هر کی ام منو میشناخته هی بهم گفته حرفتو بزن.. ولی خب من مث یه ترسویی که حتما هستم دارم عمل میکنم.. کار زیادی سرم ریخته و باید روشون وقت بذارم و البته میذارم.. ولی خب در کنارش این فکرا هم هستن و دست از سرم بر نمیدارن.. حس میکنم این ارتباط میتونه به راحتی از هم بپاشه به جای اینکه به سمت خاصی بره.. ممکنه طوری پیش بره که من افسوس بخورم و با خودم بگم چرا چشمامو باز نکردم.. کلمو به کار ننداختم.. و تنها کسی که از این 4 سال و اندی معماری خوندن واسم مونده بودو دورش کردم از خودم.. انگار که موقع پاییز یه کبریت کشیده باشم به مزرعه.. و خاطرش تا 10 تا پاییز دیگه ام ولم نکنه.. هر بار که به کسی برسم.. ترسو تر از الانم بشم حتی.. چون یه تجربه ی ناموفق دیگه به قبلیا اضافه شده.. من فقط میخوام حسشو بدونم.. بدونم و اگه حسی این وسط بود اما اون ندونه که من میدونمش و نخواست که بگه تش.. بذارم این یه حرف نگفته باقی بمونه..! اون طور که شاید بقیه فکر کنن من تشنه ی رابطه نیستم.. من کنجکاوم.. دوس دارم بدونم حسم چطور عمل کرده..؟ دوست دارم این سوالم درباره ی اون به جواب برسه.. بخاطر همینم هست که مستقیما نمیتونم بگمش.. بخاطر اینه که ترس غلبه میکنه..

دوباره

میگه بیا بریم همدان.. نمیدونم خر بشم باز..؟ دوس دارم ببینمش.. دوس دارم باش حرف بزنم و یه چیزایی ازش بپرسم.. ولی خب احتمالا نمیتونم اون حرفایی که میخوامو بزنم..! و شاید باز حالم گرفته بشه.. ولی خب واسه آخرین بار دانشگاه رفتن نباید بد باشه.. مخصوصا که دیگه اون دجال اون جا نیست :))

فالگیر

کاش یه فال گیری طالع بینی چیزی بود.. از این خوبا.. حتما هستن.. نمیدونم.. الان یادم افتاد که سارا ام یه چیزایی میگفت اون موقعا درباره یکیشون.. حتی اگه آینده رو هم نگن.. گویا میتونن بگن که الان دور و برت چخبره داستان چیه.. و من اینو دوس دارم که یه جوابی برای یه سوالی داشته باشم..! ببینم این رشته هایی که درباره نازنین تو ذهنم بافته شده بوده توهم بودن یا چی.. حتی تاروتم خوبه.. ولی کارتشو میخوام.. که پولشو البته باید بذارم واسه چیزای واجب تر..

زد و رفت

دیشب یه جایی که یادم نیست شعر نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت ابتهاجو خوندم.. اره دیگه خوندم.. همین..!

اندراحوالات

ولنتاین بود و ما حتی نفهمیدیم :) دیشب خواب کسیو دیدم که دیوونم کرده روزا.. بلند شدم صب دیدم دیشب ساعت 3 پیام داده که لپتاپم روشن نمیشه.. بعد از ظهر میگم درست شد..؟ میگه اره..! از کارامم که تا میتونه ایراد میگیره.. از همه جاش.. همه چیش.. اعصابمو خورد کرده سر همین.. امشب دیگه واقعا فازم خراب شد.. حس میکنم از قصد میخواد اذیت کنه.. شایدم واقعا کـ.ـصخله این بشر.. خلاصه که از بس نشستم سر این پروژه دهنم گایـ.ـده شده.. بعدشم که این میکوبتش.. قوز بالا قوز.. نتیجه این میشه که حوصلم صفره.. حوصله غذا خوردن ندارم.. هر چی سیگار میکشم بازم دلم میخواد.. هیچ کنترلی رو خودم ندارم.. فردا باز میاد میگه به کجا رسیدی.. بعد هر چی نشونش بدم حتما میخواد برینه بش..! دلم میخواد بش فحش بدم :/ همیشه با همه کارا‌ش صبر آدمو لبریز میکنه..!

ایراد

کارم واقعا بده یا نازنین کـ.ـصخله که انقد ایراد میگیره..؟ اعصابم خورد شده..! :/

تارای اعصاب من بین انگشتای تو

عزیزم.. تویی که نمیدونم.. البته چرا میدونم.. که خیلی دوستت دارم.. و قبلا هم داشتم.. ولی یا کمتر.. یا اینکه علاوه بر تو از خودمم قایمش میکردم.. ولی تو.. مغز منو داری میگـ.ـایی..! با اون چه که من از در لفافه چیزهایی گفتنات و لحنت که انگار آروم آروم بیشتر میشه.. که نمیدونم چرا بیشتر میشه..؟ و اون چه که من به عنوان نخ های نامرئی احساس میکنم که میبینمشون..! نخ هایی که بین انگشتات باشون بازی میکنی با اعصاب من.. که گاهی حس میکنم خیلی زیاد تو دوست داری این بازی کردنو.. حتی اگه یه روزی بگن تو سایکو ای چیزی هستی قول میدم که من آنچنان شگفت زده نشم.. با همه این اوصاف من دوست دارم.. تو رو.. و اینو که ببینم باهات به کجا میشه رسید.. هر جایی که باشه.. میدونی چی میگم..؟

کمکی از طرف خدا

چند وقت پیش از خدا چیزی خواستم.. گفتم من این حسو دارم.. گفتم یه چیزی نشونم بده.. خودت یه کاریش بکن.. و نشون داد.. حالا چیز هایی رو میدونم.. شاید قبل ترش اگه از خدا خواسته بودم زود تر چشممو به این قضیه روشن میکرد.. حالا باز هم میسپارمش به خودش.. فقط تو میتونی بهم کنی خدا.. لطفا :) تا همین جاشم خیلی ممنونم ازت..

خیلی خاص

کاش بدونه همیشه یه طور خاصی دوسش داشتم.. و دارم :) یه طور خیلی خاص که نمیدونم چه اسمی باید روش گذاشت..

گیج

چرا من انقد گیج و منگم..؟ فاک..

ریکاوری حافظه

اون موقعی که داشتم میگفتم سلیقه تو تو انتخاب پسر کـ.ـصشر اندرکـ.ـصشره.. یه چیزی حرفمو قطع کرد.. و تمرکزمو به هم زد.. بعدش دوباره شروع کردم گفتن.. اما یادم نبود که دقیقا چی حرفمو قطع کرد.. الان چیزی به ذهنم رسید.. اون دوستش یه چیزی گفت.. گفت اگه کصشر نبود که تو الان اینجا نبودی.. بعد نازنین ساکتش کرد.. و شاید گفت نه نیما پسر خوبیه..؟ بعد انگار من گفتم چی گفت..؟ گفت هیچی خب چی داشتی میگفتی..؟ من حس میکردم منظوری تو حرفش بوده یا قضیه ای هست که من نفهمیدم.. من فک میکردم مثلا اون الان طرفمو گرفته.. در صورتی که.. نمیدونم.. و اینکه.. بعد دوستش رفت اون ور.. نفر سومی که با ما بود نیما بود.. دوستش شاید بازم چیزی گفت..؟ چون تو ذهنم میاد که ن. انگار براش لب زد خفه شو.. احتمالا من گفتم که حالا دعوا نکنید.. و اینو یادمه که چند دیقه بعد حس کردم ن. داره از دلش در میاره..

بعدا اون دوستش باز یادمه ی بار ی چیز دیگه ای ام گفت که بهش گفتم چی میگی تو هی یه چیزایی میگی که من نمیفهمم.. یه وایبی میداد.. و یادمه نگاهشو وقتی به نازنین گفتم چشاتو باز کن میخوام ببینمشون.. نمیدونم باز انگار ی چیزی داشت میگفت به اون یکی دوستش.. و یه وایب منفی ای که انگار از اون حرفش به بعد پیدا کرده بود مثلا..! و چشای خود نازنین.. نمیدونم..

دلیل اینکه بعدش گفت بیا بریم پارک چی بود..؟ انگار اون شب ازم پرسید که چیز خاصی یادمه از روز تولد..؟ من ازش پرسیدم نکنه من چیز بدی گفتم..؟ گفت نه.. به قضیه کـ.ـصشر اندر کـ.ـصشر اشاره کرد آره..! درباره اش حرف زدیم.. یادمه پرسید درباره من چیزای بدی میگن..؟ انگار من گفتم حالا که دوباره هایم حافظم بهتر میشه.. و آره انگار ناراضی بود از این قضیه..؟ چون یادمه که گفتم یه چیزایی از بچگیام حتی یادم میاد.. یادمه که اون هوشیار تر از من بود.. یادمه که تو یه بحثایی یهو موضوع عوض میشد و ذهن من درگیر میشد..

یادمه یه بار دیگه هم بعدا ازم پرسید که دیگه چیزی یادت نیومد..؟ احتمالا تو پارک معتادا بودیم.. بعد من بش گفتم چرا مگه چیز خاصی بوده که باید یادم بیاد..؟ چند دقیقه بعدشم گفت چیشده رفتی تو فکر..؟

خواب

دیشب.. نمیدونم چرا واقعا.. ولی خوابشو دیدم.. یه جایی.. فک کنم خونه خودشون بود.. نمیدونم چطور شده بود که از اونجا سر در آوردم.. انگار مهمونی بود.. خودش و دوستاش.. و اون.. من که دیدمش خیلی ذوق کردم.. دوس داشتم باش کلی حرف بزنم.. ولی اون چند کلمه فقط باهام حرف زد.. و بعد غیبش زد.. و من موندم اونجا و شاید عکساش.. و کلی فکر.. و ناراحتی..! و کل امروز دلم براش تنگ شده بود..

عصبی

باز من سر چص تومن پول گیر یه کصخل وسواسی افتادم.. کـ.ـیرم دهن اون ریحانه که اینو فرستاد سمت من.. عصبیم کرده..

اون روز

اون روزی که من قدر خودمو تواناییامو بدونم.. و انقد به آدمای کـ.ـصخلی که هر چی من تلاش میکنم اونا حرف میزنن، بها ندم و واسه خودم بزرگشون نکنم.. روز خیلی خوبی میشه.. اون روز دنیای من قشنگ تر میشه.. بذار این تنبلا بلولن تو هم.. و زمان بگذره تا رنگشون واضح تر بشه.. و من با جنسشون آشنا تر بشم.. بعد میتونم جای خودمو.. و آدما یا آدم خودمو پیداشون کنم..!

طرح نهایی تا اینجا

چشام پشت لپ تاپ داره در میاد.. ولی نتیجه رضایت بخش خواهد بود :) این قراره بهترین پروژه ام تا اینجا باشه.. که منو مفتخر کنه از انجام دادنش و روش وقت گذاشتن..! بالاخره الان از همیشه بیشتر روش وقت گذاشتم و تواناییم هم بیشتر از قبله..

confidence or conceite

Ironically, the core of conceit is insecurity, male or female. Beneath a veneer of confidence, the conceited person (a.k.a. narcissist) feels insecure and seeks constant approval from others.

...the confident person of both genders knows who they are and doesn’t seek constant approval from others. When in a conversation, s/he is interested in who they are speaking to, and may not be the most polished conversationalist. Their goal is not your approval, their goal is to meet someone they like.

مشکل ارتباط من توی دانشگاه

من مشکلمو پیدا کردم.. نتیجه ی یک تروما.. در تمام این مدت توی دانشگاه.. بعد از ترم 1.. بعد از اون چیزایی که مهسا گفته بود.. که من درست یا نادرست حس کرده بودم تیکه میندازه و اشاره میکنه به کراشی که رو فلانی زده بودم.. که اون یه چیزی میگفت و یهو همه میخندیدن.. و من نمیدونستم اون میدونه یا نمیدونه.. نمیدونستم گفتن این حرفا واسش چه فایده ای داره.. به چی میخواد برسه..! اونجا تصمیم گرفتم که.. دیگه برای دوست شدن و صمیمی شدن با هیچ کس تلاش نکنم.. و همیشه سعی کنم جلوشو بگیرم.. تا دیگه هیچ کس نتونه هیچ جور چیزی بهم بگه.. و بخاطر همین بعد ها.. وقتی میشنیدم که میگفتن آره نیما تو این وادیا نیست.. خوشحال میشدم.. چون میفهمیدم کارمو خوب انجام دادم.. من پشت یک غروری که برای خودم ساختم قایم شدم.. و ازش راضی بودم.. باهاش خوشحال بودم..

اما یک جایی این رضایت من کمرنگ شد.. هر بار که به نازنین فکر میکردم.. یه کسی که مریض نیست.. یه کسی که اینا پشت سر اونم چیزایی میگفتن یا بهش تیکه مینداختن.. این مریضا..! اما اون خیلی نرمال و باحال بود.. و کلا متفاوت.. اونجا من دلم میخواست بهش نزدیک.. باهاش خودمونی و صمیمی بشم.. ولی هر چی تلاش کردم.. اون قدرا که دلم میخواست موفق نشدم.. آره بیشتر از هر کس دیگه ای تو اون دانشکده باهاش دوست شدم.. سعی کردم کمکش کنم یا ازش کمک بگیرم.. ولی طبق شناختی که از خودم داشتم.. میدونستم که من هنوزم میتونم خیلی دوستانه تر رفتار کنم.. دلیل این ناتوانیمو نمیدونستم که چیه.. الان دوباره یادم بهش افتاده و پیداش کردم.. فهمیدم که چرا خیلی وقتا نمیتونستم جلوی خودمو نگیرم.. که چرا خیلی وقتا علیرغم خواسته ام حرفای سردی میزدم.. چون نمیخواستم دوباره یکی مث اون جـ.ـنده پیدا بشه و جرات کنه بهم نیش بزنه.. یا حتی نزدیکش بشه.. من به طور ناخوداگاه این شخصیتو واسه خودم انتخاب کرده بودم.. بعد از یه مدتی من ریشه این حسو یادم رفت ولی این حس باهام موند.. و نتیجه اش این شد که من کنترلمو روی این حسم از دست دادم.. اگه آگاهی بیشتری نسبت به حسم و دلیل و ریشه اش داشتم.. شاید اگه درباره اش با کسایی حرف زده بودم قبل از این.. میتونستم زودتر بفهمم.. خودم بهش فکر کرده بودم.. ولی وقتی با کسی درباره اش میگی.. بیشتر و درست تر و بهتر میتونی بهش فکر کنی.. و به نتیجه برسی.. اگه این نتیجه گیری رو قبلا میداشتم.. حتی میتونستم به خود نازنین درباره اش بگم.. و میتونستم این حسم و این شخصیت انتخابیمو کنترلش کنم.. و فقط جایی که لازمه ازش استفاده کنم.. به هر صورت.. حالا.. الان.. من حس خوبی دارم.. میدونم که مشکلم اعتماد به نفس کم نبوده.. میدونم که ریشه ترس من کجا بوده.. پس میدونم که از این به بعد میتونم بهتر باشم.. دیگه اگه کسی رو ببینم و حس کنم که آدم خوبیه.. مهم نیست اگه توی دانشکده ای باشه.. یا یه جمعی که توش آدمای مریضی هستن.. اون موقع به حسم اهمیت میدم و باهاش بیشتر دوست میشم.. بدون اهمیت به قضاوت یا حرفی که اون مریضا ممکنه داشته باشن.. چون دیگه این تجربه رو دارم..!

پ.ن: مشکل من اتفاقا اعتماد به نفس بوده.. غرور مخالف نداشتن اعتماد به نفس نیست.. اتفاقا فهمیدم که ریشه غرور در نامطمئن بودنه.. insecure بودن.. insecure بودن از نداشتن اعتماد به نفس میاد.. کسی که اعتماد به نفس واقعی نداره پشت غرورش قایم میشه.. چون از اینکه مورد سوال یا انتقاد قرار بگیره میترسه.. و وقتی نقدش میکنن یا درباره اش چیزی میگن به هم میریزه.. نمیتونه راحت خودشو بروز بده.. مدام دنبال تایید دیگرانه.. درباره خودش مطمئن نیست و نگرانه.. درباره آینده اش.. خودشو از بقیه کم تر میدونه.. نسبت به خودش شک و تردید داره..

اون موقع یا بعد ترش.. اگه اعتماد به نفس داشتم.. جواب اونو میدادم.. یا خیلیای دیگه رو.. انقدر ذهنمو درگیر نمیکردم.. پشت غرورم قایم نمیشدم.. سعی نمیکردم ناشناس باقی بمونم.. قایم نمیشدم.. نمیترسیدم.. مضطرب نمیبودم و حرف میزدم.. اورتینک نمیکردم..

سینک کانتکتس

تلگرام کانتکتمو سینک کرده بوده و من نمیدونستم.. ریده شد تو اعصابم.. بخاطر اکانتایی که دیدم.. بخاطر اینکه حذف کردم همرو دوباره.. فقط یه اکانتو اد کانتکت کردم دوباره..! یه همچین چیزی باعث میشه وسواس بگیرم..

فیلم های این چند روز دپی

weak hero class one رو دیدم.. بعد از مدت ها یه سریال کره ای دیدم.. و مودمو که خیلی پایین بود کمی بالا آورد.. دامرو کاملش نکردم..! بیگ بنگ تئوری سه چهار قسمت ازش دیدم.. بهتر از how i met your mother عه به نظرم.. یه فیلمی نازنین گفته بود.. که دیدمش خیلی قشنگ بود.. حس خیلی خوبی ازش گرفتم.. society of the snow.. حس میکنم دیدم به زندگی مثبت تر شد.. باید این حسو نگهش دارم و بیشتر بهش فکر کنم..

Wow

لیلا رو تو لینکدین پیدا کردم.. و واقعا Wow داشت..! از verified بودن اکانتش بگیر.. تا تمام اون experiences و projects و همه چیز..!

به تمام معنا

وسط این همه مشغله.. دیگه واقعا حوصله ی یه کـ.ـصخل به تمام معنایی که قهر کنه به یه دلیل مسخره رو ندارم.. واقعا ذهنم لحظه ای درگیر این یکی دیگه نمیشه.. خدایا اینا به کجا میرسن..؟

مشکل من

دلیل اینکه نتونستم باهاش صمیمی بشم چی بود واقعا..؟ آیا من خیلی weirdo طوری ام..؟ مشکلم چیه..؟ چرا بهش یه چیزایی گفتم که دقیقا برعکس خواسته ـم و حسم بوده..؟ چرا الان انقد احساس پشیمونی میکنم..؟ چرا اون موقع چشممو باز نمیکردم.. و واقعا خوب و درست و جدی بهش فکر نمیکردم..؟ و حتی همین الانشم همینم :/ کاش یه جواب قانع کننده ای براش پیدا میشد.. یا کاش میتونستم از افکار اون سر در بیارم..!

تهران ها

چقد از دانشگاهای تهران هست تو لینکدین.. خیلیاشونم لیسانس جاهای دیگه بودن ولی واسه ارشد رفتن دانشگاه تهران یا شهید بهشتی یا جاهای دیگه.. منم حتما باید برم :)

کله ی خراب

کله خراب نگـ.ـاییدم.. این رو مخمه.. اینکه این یه صفت مثبت حساب بشه..! چرا آدما اینطوری ان..؟ باهوش نباشید.. ولی فقط با مغز فک کنید نه جاهای دیگه..

بی سرو پا

نمیدونم چرا امروز انقد بی سرو پا تو خیابون بود.. واقعا داستان دور گوشم تاب میخورد.. و همه شونم یه طوری نگاه میکردن انگار عکسم تو روزنامه یا رو در و دیوارا بوده..!

بنفش

از یه سالو خورده ای پیش شروع کردم به به یاد آوردن اون تصاویر.. حالا امشب باز یه حس مبهمی دارم.. یه نور بنفش رنگی.. همرنگ این راپیدی که گرفتم.. یا یه سطح سبز لاجه وردی مث خانه ساباط نیاوران.. یه بوی خاصی ام حتی بود.. و شاید اون آسمون بنفش طور با ابرای صورتی تا نارنجی رنگش..

راستی چرا من راپید بنفش برداشتم..؟ یادم افتاد که اونم یه مداد بنفش پشت چشمش کشیده بود..! به راستی که چه رنگ سرسری گرفته شده ای.. اما دوست داشتنی..

به هر صورت این تصاویر مبهم و عجیب اما خوشایند هی هرازگاهی وقتی که آرامش خیلی زیادی دارم میان از دم چشمم رد میشن..! و حس خوبی میدن :)

تفاوت

اینکه تو آزاد باشی.. با اینکه یکی بهت آزادی بده..

دم مشک

من که شاید سالی ی بار گریه میکردم.. حالا تو این هفته گذشته هر شب اشکم دم مشکمه.. چطوری اینطوری شد.. واقعا این کار تو بوده..؟