بتمن

امروز برای اولین بار با کسی که تو بلاگفا باش آشنا شدم، از نزدیک ملاقات کردم :) کسی که اولین بار کامنت خصوصی میداد و میگف کدوم دانشگاهی و فقط ایمیلشو میداد.. و برام عجیب بود :) ولی خب حالا که بیشتر شناختمش باعث شده به دنیا و آدم هایی که توش میشه پیدا کرد بیشتر امیدوار بشم.. دختر هایی که تو زندگیشون هدف دارن.. بچه هایی که میتونی باهاشون حرفای جدی بزنی.. اون اسمش یکتاست و رفتم کرج که ببینمش.. برگشتنی مترو خراب بود و حدودا دوساعت دیر تر از حد معمول رسیدم.. ولی خب واقعا روز خوب و مفیدی میتونم بگم که داشتم :)

آروم

خدایا تو این روز هایی که ذهنم خیلی درگیره.. خودت کمک کن آروم بشم و حالم خوب بشه :)

مسابقه

با استاد جلالی حرف زدم و گفتم که من هر کاری ازم بر بیاد واسه این مسابقه انجام میدم.. گفت فردا صحبت میکنیم.. امیدوارم اومی رو بده و بتونم باش کار کنم.. این هیچی ندارا نباید بتونن جلوی پیشرفت منو بگیرن.. آخه شمارو چه به این حرفا..!

مقصر

این جنـ.ـده مهسا امروزم تونست اعصابمو خراب کنه..! نمیدونم چه فحشی بذارم واسه خودم.. ولی همونم اگه دیگه این به درد نخورو یک بار دیگه آدم حسابش کنم..

ولی واقعا.. وضعیت چرا اینطوریه..؟ واقعا از این وضعیت پیش اومده راضی نیستم.. اره اهمیت دادن به چیزای بی اهمیت اشتباهه.. ولی باید جوابم این میبود..؟ که تو همه چی من مقصر باشم..؟

لنگ شوهر

کاش یه جنـ.ـده خونه ای جایی میساختن برای این الدنـ.ـگایی که میان دانشگاه شوهر پیدا کنن.. که جو و هدف یه محیطو به هم نزنن..

بازگشت به اینستا

چندتا عکس گرفته بودم توی اینستام گذاشته بودم.. وقتی دوسه تا از این جکوجیا اومدن گفتن پیجتو بده من پستامو هاید کردم و دیگه دلم نمیخواست برم اینستا..! این رفتار و واکنش من عجیب بوده.. ولی خب با توجه به وضعیتی که بوده هنوزم میفهمم که چرا اینکارو کردم.. دیشب پیجمو دوباره پابلیک کردم.. و یه عکس توش گذاشتم.. باید پستای قدیمی رو هم از آرشیو در بیارم.. قرار نیس اینستا فعال باشم.. قرار نیس کاری کنم اونجا.. ولی یه وقتی اگه حسش بود پست میذارم.. و دیگه برام مهم نیست هیچ کسی.. مدت زیادی care کردم و نتیجه که نداد و برعکس بود در واقع.. اون رفتار من به هیچ شکل درست نبود.. حالا باید تغییر کنه دیگه.. و داره میکنه.. از اینجا شروع شد که 2 نفر از کسایی که ازشون خوشم نمیومد رو هم انفالو ریمو کردم :)

رهاسازی

رهاسازی، و اهمیت ندادن، اینطوریه که حتی حرف زدن دربارش برای آدم ها جذابه.. ببین وقتی بهش عمل میکنی چی میشه..!

تعرض

مجتبی شکوری رو دیدم تو یه ویدیویی که با سروش صحت صحبت میکرد و سروش صحت ازش پرسید آدم چطور باید خودشو دوست داشته باشه..؟ اون شروع کرد به تعریف اینکه تو 7 سالگی بهش تعرض جنسی شده.. و گفت این رو مثل یه راز با خودش نگه داشته و میگفته چیز مهمی نیست.. و این منتهی شده بود به این که نسبت به خودش احساس خوبی نداشته باشه برای مدت های زیادی.. احساس کم تر مرد بودن بکنه.. در همه عمر احساس مقصر بودن بکنی.. به دیگران باج بدی و زیاد از حد انعطاف به خرج بدی.. طوری که انگار این سو استفاده حس میکنم به طرق مختلف تو زندگیم تکرار میشه.. و من باید خودمو ببخشم.. باید با کودک درون آسیب دیده خودم حرف بزنم.. و این تروما رو درست کنم..!

پ.ن: فکر میکنم اولین باری بود که اینجا بهش اشاره کردم.. و اصلا کلا زیاد بهش توجه نکرده بودم و نمیدونستم تا چه حد مهم بوده.. برای من در حدود 5 یا 6 سالگی..!

علم بی عمل

برای آرامش.. برای جذب.. برای موفق شدن.. اگه یه جمله راهگشا باشه اون Let it go عه که خیلی وقته باهاش آشنام و میدونم چقدر تاثیر داره عمل کردن بهش.. ولی باز هی انجامش نمیدم.. و ذهنمو مشغول چیز ها و آدم های بی اهمیت میکنم.. البته بخاطر این سردیه ام هست.. هرچند که بهتر شدم.. ولی همچنان یه جور depression و overthink بم میده..

سرد

نمیدونم چرا هر چی میخورم هر کار میکنم گرم نمیشم.. گیجم و خوابالود.. اصن گذر زمانو نمیفهمم..!

خوابگاه خیابان رشد

دقیقا یادم نیست از کی.. ولی احتمالا از تابستون 1402.. تا همین الان.. هر وقتی که عصر یا شب دلم میخواست برم یه هوایی بخورم.. یه مسیری رو رفتم نزدیک خونه.. که از روبروی یه مدرسه راهنمایی رد میشد.. اونجا قبلا مدرسه نمونه بود و لیلا اونجا درس خونده بود.. و اون جا خوابگاه داشته.. و من همیشه میدیدم اینجا چه قدر ساختمون داره.. و چه مدرسه بزرگیه.. اما هیچ وقت دقت نکرده بودم که اینجا خوابگاهی داشته که هنوز هم ساختمونش هست.. یه شب که داشتم رد میشدم.. اوایل شهریور.. یه ماشینی رو دیدم که انگار یه پدر و مادری داشتن کنارش از دخترشون خدافظی میکردن و توی یه اپ مسیر یابی مسیر رفتنشون رو پیدا میکردن.. و من با خودم گفتم اینجا چه جای این کاراس..؟ خب برید همون جایی که قراره از هم جدا بشین با هم خدافظی کنید.. ولی بعد دیدم عه این دختره داره میره داخل اینجا.. و گفتم شاید مثلا زن سرایه دار اینجا بوده..! بعد گفتم شاید معلم بوده.. ولی مدرسه ها که هنوز شروع نشده.. الان فقط دانشگاه باز شده.. بعد نگاهی به ساختمون نسبتا بلند ترش کردم و دیدم اینجا بالکن داره و درای زیاد توی بالکن ها و همه چراغ هاش هم امشب روشنه.. و این ساختمون اصلا بش نمیاد که کاربریش مدرسه باشه و باید خوابگاه باشه.. این همه بار که از کنارش رد شده بودم متوجهش نشده بودم.. و بعد فهمیدم که اینجا احتمالا خوابگاه دانشگاه فرهنگیان یا چیزی باید باشه.. و بعد دیگه از خیلی قسمت های محله به اون ساختمون که یه جورایی تو دل تپه ساخته شده بود نگاه میکردم و میدیدم که چه قدر به قسمتای مختلف شهر دید داره این خوابگاه.. و سعی میکردم با تصور کردن خودم به جای یکی از دانشحو ها که اومده تو بالکن بیرونو نگاه میکنه وایب اون خوابگاهو تصور کنم.. و حس جالبی داشت.. خوابگاه تو جای نسبتا خلوت و کمی جدا افتاده.. که البته این جدایی یه نوار 200 متری بیشتر نیست و هیچ ضرری نداره.. فقط ساکت و جالبش میکنه..! با خودم حس میکنم که اگه یه بار دیگه یه زندگی دیگه بخوام داشته باشم.. میخوام یکی از اون دانشجوها باشم و برای مدتی تو این خوابگاه زندگی کنم..!

مشکلی نیست

یکشنبه شب مهسا پیام داد و گفت نیما چی شده..؟ منم بهش گفتم.. و مثل اینکه قضیه خیلی طولانی ای داشته که هی ذره ذره جلو رفته تا به اینجا رسیده.. الان اوکی ایم..! نمیگم اور ریکت کردم ولی باید اهمیت نمیدادم که خودم اذیت نشم.. الان مشکلی نیست.. ولی باید نتیجه گیریا رو یادم بمونه و اشتباها رو تکرار نکنم..

درس

مرده شور این جنـ.ـده ها رو ببرن.. این دو روز بشون ریدم لازم باشه بازم میرینم.. فقط افسوس میخورم که ترم پیش نفهمیده بودم.. کاش این یه درسی بشه برای همه آدمای آینده..

تحریم

Coursera تحریممون کرده.. Linkedin و Pinterest هم نمیان..! نمیدونم تو مغز بعضیا چی میگذره..