امروزفردا

خب دیگه خدا رو شکر فردا روز آخر کارآموزیه.. ولی دلم برای سوالای ساده ی خانوم نون. تنگ میشه.. و اینکه بعد اینکه جواب میدادم تشکر و تشویقم میکرد :)

امروز برای اولین بار شب توی جاده رانندگی کردم.. و با اینکه خیلی آروم میرم ولی ترسناک بود یه جورایی.. یه لحظه نمیتونی بری واسه خودت تو فکر.. چون زندگیت به پایان میرسه :)

چالش

میخواستم یه چالشی بذارم واسه خودم و هر شب یه چیزی بکشم و تو یه سایتی شیرش کنم.. ولی هم deviantart فیلتره هم behance هم pinterest.. شاید بذارم تلگرام.. شایدم به vpn راضی بشم..

کاش

کاش فردا دیگه روز آخر باشه.. این چند روز گذشته شبا دلم نمیخواد بخوابم.. که صب با تنفر و احساس انزجار و درموندگی بخوام برم مث برده ها واسه این کار کنم.. و از کارای خودم عقب بمونم و اعصابم خورد بشه.. که هر چی سیگار میکشم اعصابم آروم نشه.. نتونم یکم بخوابم و استراحت کنم.. تو این گرما ساعت 3 بعد از ظهر بخوام نیم ساعت پیاده راه بیام تا خونه.. نمیدونم این چه عذاب و تاوان چه کاری بود که سرم اومد..

دست

دستم هم قوی تر باشه توی کشیدن.. علاوه بر خیلی چیزای دیگه که دوس دارم..!

آداپتر

وای فای لپتاپم هی میپرید.. و هی بدتر و بدتر شد.. تا اینکه الان من خواستم یه کاری کنم درست شه.. ولی کلا دیگه تو دیوایسا تشخیصش نمیده :) امیدوارم آداپترش خراب نشده باشه.. چون خیلی رو مخ خواهد بود.. مخصوصا که زیر سر این جا میبینمش.. و اینکه هنوز هم باید برم تو این خراب شده.. و واقعا بهم زور میاد که حتی یه ساعت دیگه بخوام اینجا وقت و انرژی مو تلف کنم لپ تاپم ام خراب شه.. از این به بعد اگه جایی خواستم کار کنم باید حواسم باشه مث این خراب شده نباشه که معلوم باشه هیچ خرجی واسش نمیکنن.. نه سیستماش نه ساختمونش..! واقعا خیلی رو داره که منو اینجا نگه داشته.. حقشه که اصن نرم و جواب تلفنشونم ندم.. تا ببینم چقد اون وقت باید خرج کنه و وقت و اعصاب بذاره تا این کار آخری رو جمع کنه.. واقعا این رفتار بم حال میده.. ولی متاسفانه نمیتونم انجامش بدم بخاطر اینکه طرف آشناس..!

ایمپروومنت های Pending

حس میکنم هر چی ام بخونم دربارشون باز آنچنان فایده ای نداره.. درباره ی چی بخونم..؟ درباره ی اینکه چطور Nice guy نباشیم..! اعتماد بنفس بیشتری داشته باشیم.. حتی گاهی نگران میشم که نکنه Creepy به نظر بیام.. چون که زیادی ساکت بودن به این هم منجر میتونه بشه حتی.. یادمه چند وقت پیش یه پستی گذاشته بودم.. درباره ی اینکه تا چند وقت دیگه میتونم برم تو یه جمعی و تلاش کنم که تغییر کنم.. من کارآموزی رفتم و تغییری نکردم.. حالا باز خوبه که میتونم از پاییز برم دانشگاه.. چیزی که اون موقع به طور قطع قابل دستیابی نبود ولی خوشبختانه الان هست.. اما.. امکان تغییر رویه هست..؟ چون حس میکنم آدمای قبلی زندگیم تاثیرات ناخوشایندی داشتن روم.. هر کدوم به شکلی عجیب و غریب بودن.. از ننه بابا بگیر تا دوستا و همکلاسیا و غیره ی این چند سال گذشته.. گاهی حس میکنم شایدم خوب شده این طوری.. دیگه از الان به بعد هر کیو ببینم به گرد پای اونا نمیرسن.. و دیگه از این به بعد همه آدما میتونن مثبت و مهربون به نظر بیان..! اما خب این قطعیتی توش نیست و در واقع خیلی واقعی به نظر نمیاد.. خلاصه اینکه شاید بیشتر باید بخونم تو این سه ماه.. و روی خودم کار کنم.. تا بالاخره حس متفاوتی درباره خودم داشته باشم.. حس بهتر.. اما بعد این طور هم اگر شد.. شاید باید بعدش برم سمت آدمای خاص.. مثلا آدمای به ظاهر ساکت که سیاس ان و خیلی چیزا میشه از ارتباط باهاشون یاد گرفت.. و از اونایی که انتظار دارن من هی حرف بزنم فاصله بگیرم..!

اما شاید مشکل واقعا در کم حرف زدن خلاصه نمیشه.. عمیق تر از این حرفاست.. به هر صورت وقتی از این کار اومدم بیرون و سرم خلوت تر شد حتما به این مسائل به طور جدی ای می پردازم..

آبی

بهار باشه و گرم.. و این اسکولگرلای دبیرستانی با لباسای آبی رنگشون بعد از امتحان ریخته باشن تو پارک..!

هیز

هوا خیلی گرمه.. ولی نکنه اینا فک کنن من هیزم..! :) اونم این روزای آخری.. شاید باید کاری کنم..؟ یا اینکه نه اصلا بهش فک نکنم..

اتمام

قرار شد تا آخر ماه بمونم فعلا و بعد دیگه تموم.. خوبه.. امیدوارم زود تر هم حتی بشه که تموم کنم کارای باقی مونده رو..

داستان یک سری تاثیرات

من به خانوم نون نگاه میکنم (ن.ز).. کسی که اول که دیدمش اینجا هم نوشته بودم که وایب خنگ میده..
حالا اون آموزنده اس.. هم یادآورنده و هم مایه ی عبرت.. یادآورنده ی آ.. که به شدت شبیهشه..از صدا و ظاهرش تا احتمالا خیلی چیزای دیگه.. این باعث میشه علاوه بر آموزنده بودن دوست داشتنی هم باشه..! میدونی..؟ اما عبرت آور بودنش به این صورته که اون اول از همه کارشو شروع میکنه.. بیشتر از همه کار میکنه.. آخر از همه ام کارشو تموم میکنه.. از حقوق این جا راضی نیست.. اما مونده چون فکر میکنه که دکتر خیلی خوش اخلاقه.. و من فکر میکنم که دکتر هم اینو میدونه.. ولی پاداشی برای این وفاداری در نظر میتونه بگیره ولی نمیگیره.. شایدم وظیفه ی اون واقعا نیست که بخواد کاری انجام بده.. نون خودش باید به فکر خودش باشه و احتمالا از اینجا بزنه بیرون.. و من دوست دارم از اینجا برم.. با اینکه همین قضیه ی اخلاق دکتر کار رو سخت میکنه.. ولی میبینم که مغزم داره گایـ.ـیده میشه اینجا.. وقتی میام خونه اصلا مغزم کار نمیکنه.. برای هیچی.. و این هیچ فایده ای هم توش نیست واقعا.. من تو این مدت خیلی چیزا میتونستم یاد بگیرم.. و چیز هایی که اینجا یاد گرفتم در مقابلش واقعا ناچیزن.. و الان وقت این مدل کارا هم نیست.. دکتر سعی میکنه که آدما رو بشناسه.. سعی میکنه که این جا نگهشون داره.. یه دلیلی برای موندنشون بهشون بده.. اما اون در واقع اون قدرا هم هوشمندانه عمل نمیکنه.. نه اینکه بخوام بگم لازمه کار خاص دیگه ای انجام بده.. گویا همین قدرش هم کافیه.. یا شاید هم هوشمندانه است اگه بهش دقت کنیم.. [بعدتر بهش میپردازم].. به هر صورت خستگی از کار اینجا ما رو خنگ کرده.. نون گویا خودش هم احساس خنگی میکنه.. شاید بخاطر همین میترسه بره جایی و اونجا بهش بگن که به اندازه کافی براشون خوب نیست.. و این ترس هم باعث میشه که اون این جا بمونه.. اما اون واقعا خنگه یا حسش باعث میشه که این طور به نظر برسه..؟ چون این خیلی مهمه.. گفته شده که در شما نقص هاتون دیده نمیشن.. بلکه احساس نقصان شماست که دیده میشه.. در اون ولی احتمالا ترکیبی از کمی از هر دوشه..! هر چند این خستگی اگه از بین بره شاید هر دوتاش هم برطرف بشن.. اما از اون که بگذریم.. خودم.. فکر میکنم که نباید این جا بمونم.. به خاطر همین میگم نون عبرت آموزه.. یعنی باید سعی کنم هر چه زود تر از صندلی کناریش که روش میشینم فاصله بگیرم.. بهش که فکر میکنم.. میبینم که آره دکتر چیز هایی رو توی من دیده.. این که میگم به اندازه ی کافی هوشمندانه نیست بخاطر اینه که احتمالا با سعید مقایسه اش میکنم.. اون ولی در حد کسیه مثل اون میم شورابی.. کلا مدلش خیلی شبیهه.. چند وقت پیش اینو فهمیدم و خیلی برام خوشآیند نبود.. یعنی دوستانه اس.. ولی دوستانه بودنی که با یه فوت میتونی بپرونیش.. و اون فوت جمله ی "من دیگه به دردت نمیخورم" هستش..! شاید این به نظر منفی نگری باشه ولی واقعیته به نظرم.. من اینو تو رفتارش با یکی از خانومای کارمند قبلی اینجا حس کردم.. اون هیچی ام که نباشه حتما یه سالی اینجا بوده.. و اکت دکتر باهاش نظر منو تقویت میکنه.. حالا اون چیز هایی که توی من دیده.. سکوت منه.. که البته چیز پنهانی نیست.. ولی اون اینو به عنوان یک نوعی از پتانسیل مثبت مثلا تعریف کرده.. بهش اشاره کرده چند بار.. ولی نقدش نکرده.. به صورت ملویی تاییدش کرده به اشکال مختلف.. یکی دیگه اش باهوش بودنه.. یادمه سعید هم بهش اشاره میکرد.. نه که نباشم..! ولی اشاره هاش بو دارن به نظر من.. یکی دیگه اش سیگار کشیدنمه.. به سیگار کشیدن من و مهندس الف. واکنشش نالازمه.. یه جور موضوع بحثه.. بعدیش حالت بچه مثبت بودنمه.. که حالا یا ازش مطمئن نیست.. یا به شکل دوگانه ای ازش استفاده میکنه.. به این صورت که بهش اشاره میکنه.. ولی بعد نقضش میکنه با عبارت نترس از آن که های و هوی دارد.. و احتمالا میدونه که این برای من خوشآینده.. من فکر میکنم از ضعف یا شایدم حتی ساب بودنم هم یه بوهایی به دماغش خورده، هر چند که این خیلی دارک میشه نمیدونم واقعا..! موارد جزئی دیگری هم به همین صورت هستن.. حالا نون.. اون بهش مسئولیت میده.. مسئولیتی که نون هم اتفاقا جدیش میگیره و دوسش داره.. هر چند چیزی جز دردسر نیست ولی احتمالا بهش احساس لیاقت و توانایی میده.. فکر میکنم به حد متعادل و کنترل شده ای هم بهش اون نیاز به اینکه خنگ نیستی رو براش برطرف میکنه.. ولی خب همون کنترل شده..! من فکر میکنم که سین الف هم خیلی ساده تر از این حرفا اوکی میشه.. چون اون حتی زیر دست میم نقشه بردار هم هست.. اون رو با یه فلشی که شبیه تدی باشه میشه این جا نگهش داشت واقعا.. این طور که بگه میشناسمت من.. و گاهی هم اصطلاح "بابا جان".. که البته به شکل خنده داری مثلا برای منشی که سنش چهل و خورده ایه هم به کارش برده.. ولی اون جایی که لازمه تاثیرشو بذاره گذاشته..! شاید وقتی بهش نگاه کنیم بی معنی باشه.. ولی تاثیر اینا خیلی زیاد تر از اونی ان که به نظر میرسه.. حالا یک طرف مساله شناخت این الگو هست که من انجامش دادم.. کسی مثل نون اگه اینو میدونست نمی موند.. این همه مدت طولانی..! بقیه رو ولی نمیدونم.. احتمال اینکه اونا هم ندونن هست.. چیز دیگه ای هم که هست اینه که من تریک های خودمو میدونم.. ولی مال بقیه رو همشو نمیدونم.. که احتمالا بیشتر از این ها هستن.. اما غیر از شناختش.. به کار گیری هم مهمه.. من واقعا دوست دارم یه روزی انقد تو تشخیص خوب شده باشم که تو درمان و بعد ایجاد کردنش هم مهارت پیدا کنم..! چیزی که فعلا باهاش فاصله دارم.. ولی مسیر رسیدن به این قضیه برام روشن شده و این خوبه..

حالا من باید بمونم و دنبال درمان باشم..؟ باید بمونم و سعی کنم یاد بگیرم..؟ یا اینکه انقدر اینجا خستم میکنه که اصن ذهنم کشش این داستاناشو دیگه نداشته باشه..؟ اما حتی اگه درمان هم نکنم.. دیدن اینکه این قضیه این جا چطور عمل میکنه بازم خالی از لطف نیست.. هر چند همین رو هم میتونم با سرعت خیلی بیشتری خودم یادش بگیرم.. چون تا همین جاش رو هم من جای دیگه ای یاد گرفتم و این جا فقط مثالی ازش به چشمم اومده..! نمیدونم واقعا..

در آخر این رو بگم که شاید همه ی این ها حاصل توجه خیلی صادقانه ای هست که دکتر به همه ی ما داره و ما رو سعی کرده که بشناسه و اهمیت داده بهمون..! اما چه کـ.ـصخلیه اونی که فک کنه این طوریه..!

ظرفیت ها

ظرفیت 12 نفری هنر اصفهان از بین رفته..! ظرفیت 8 نفری بهشتی هم شده 6 تا.. ولی 6 تای تهران شده 7 و 9 تای هنر تهران شده 12.. در کل فکر میکنم واسه من خوب شده :) چون من اصفهان که قرار نبود برم..

رتبه ارشد

امروز یه روز خوب بود :) 🧿 اولش با دکتر و بقیه رفتیم یه همایشی و اینا.. از خستگی کار کم شد.. بعدشم که رتبه های ارشد اومد و.. پسری که خیلیا خیلی چیزا گفتن بهش که تو معتاد میشی با این گل کشیدنات.. یا این چرا یوبسه حرف نمیزنه خودشو میگیره.. یا هر گلشعر دیگه ای.. رتبه اش شده 22 و ایشالا قراره بره یه دانشگاه خیلی خوب :) پس من یعنی چیزی که خودم فکر میکنم درسته رو انجامش میدم و حرفایی که بقیه به خاطر شناخت یا عقل ناقص خودشون میزننو به هیچ جام نمیگیرم..!

وقت و انرژی

حدودا دو هفته دیگه که از دو ماهم گذشت.. با اینکه میدونم شاید خواسته زیادی باشه..! ولی اگه دیدم خبری از پول نیست دیگه نمیرم.. چون این جا فقط وقت و انرژی مو داره میگیره.. حتی قبلا اگه چص تومن ام از جاهای دیگه میتونستم در بیارم الان دیگه چون همه تایم و انرژی مو دارم میذارم واسه کارای اینا، نمیتونم.. و این حس خیلی بدی میده..

قواعد بازی

دیشب یه چیزای خیلی خوبی به ذهنم رسید که اصن یه وضعی..! کاش این کارآموزی کـ.ـیری به درد نخور همه وقتمو نمی بلعید که می تونستم به کارای خودم برسم.. و این افکار رو هم زودتر کاملشون میکردم..

freaked out

اول دو تا آدم با قیافه ی کمی خاص دیدم.. یکیشونو دقت نکردم.. احتمالا اون چیز خاصی نبوده.. ولی اون یکی.. کمی آشنا بنظر میومد.. وقتی رد شدم ازشون پشت سرمو نگاه کردم.. چیز خیلی آشنایی دستگیرم نشد.. ولی ذهن من رفته بود یه جایی.. سمت یه کسی که نباید.. تا اومدم تحلیل کنم که نه اینا نبودن.. دیدم انگار شاید 30 ثانیه ای بوده که تو خودمم و هیچی حالیم نیس.. رنگم پریده.. یخ کردم.. دهنم خشک شده.. چون فکر کردم اونو دیدمش.. و شاید تو این مدت کمی تغییر کرده.. خیلی ناراحت کننده بود.. واقعا قابلیت داغون کردنمو داشت.. حتی دوتا پیرمرد اون ور خیابونم حس کردم فهمیدن انگار یه چیزیم شده.. بعد چیز هایی یادآوری شد بهم.. درباره ی خودم.. چیزهایی که سعی دارم فراموششون کنم.. و بگم این من نیستم.. ولی شاید هر چه زودتر برم سمتشون و قبولشون کنم.. برای من و زندگیم بهتر باشه.. شاید هدف هایی متفاوت از فعلیا.. شاید انگیزه های قوی.. شاید بیرون اومدن از این غباری که توشم.. شاید بیرون اومدن از یه سری غصه ها.. ولی خب این یه تغییر رویه ی بزرگه.. بزرگ و سخت.. که اگه واقعا لازمه.. نمیدونم.. شاید بعضی عواقب ناخوشایندی هم داشته باشه.. ولی اگه اجتناب ناپذیر باشن.. کاش بتونم هر چه زود تر واردش بشم و بهش عادت کنم.. اون طوری شاید خیلی از تلاش هامم نتیجه بدن.. تلاش هایی که الان به خاطر یه خواستن واقعی و از ته دل که جاش خالیه.. یه جایی کند یا متوقف میشن.. چون الان نمیدونم دقیقا قراره منو به کجا برسونن.. ینی کجایی که دلم بخواد..؟