من به خانوم نون نگاه میکنم (ن.ز).. کسی که اول که دیدمش اینجا هم نوشته بودم که وایب خنگ میده..
حالا اون آموزنده اس.. هم یادآورنده و هم مایه ی عبرت.. یادآورنده ی آ.. که به شدت شبیهشه..از صدا و ظاهرش تا احتمالا خیلی چیزای دیگه.. این باعث میشه علاوه بر آموزنده بودن دوست داشتنی هم باشه..! میدونی..؟ اما عبرت آور بودنش به این صورته که اون اول از همه کارشو شروع میکنه.. بیشتر از همه کار میکنه.. آخر از همه ام کارشو تموم میکنه.. از حقوق این جا راضی نیست.. اما مونده چون فکر میکنه که دکتر خیلی خوش اخلاقه.. و من فکر میکنم که دکتر هم اینو میدونه.. ولی پاداشی برای این وفاداری در نظر میتونه بگیره ولی نمیگیره.. شایدم وظیفه ی اون واقعا نیست که بخواد کاری انجام بده.. نون خودش باید به فکر خودش باشه و احتمالا از اینجا بزنه بیرون.. و من دوست دارم از اینجا برم.. با اینکه همین قضیه ی اخلاق دکتر کار رو سخت میکنه.. ولی میبینم که مغزم داره گایـ.ـیده میشه اینجا.. وقتی میام خونه اصلا مغزم کار نمیکنه.. برای هیچی.. و این هیچ فایده ای هم توش نیست واقعا.. من تو این مدت خیلی چیزا میتونستم یاد بگیرم.. و چیز هایی که اینجا یاد گرفتم در مقابلش واقعا ناچیزن.. و الان وقت این مدل کارا هم نیست.. دکتر سعی میکنه که آدما رو بشناسه.. سعی میکنه که این جا نگهشون داره.. یه دلیلی برای موندنشون بهشون بده.. اما اون در واقع اون قدرا هم هوشمندانه عمل نمیکنه.. نه اینکه بخوام بگم لازمه کار خاص دیگه ای انجام بده.. گویا همین قدرش هم کافیه.. یا شاید هم هوشمندانه است اگه بهش دقت کنیم.. [بعدتر بهش میپردازم].. به هر صورت خستگی از کار اینجا ما رو خنگ کرده.. نون گویا خودش هم احساس خنگی میکنه.. شاید بخاطر همین میترسه بره جایی و اونجا بهش بگن که به اندازه کافی براشون خوب نیست.. و این ترس هم باعث میشه که اون این جا بمونه.. اما اون واقعا خنگه یا حسش باعث میشه که این طور به نظر برسه..؟ چون این خیلی مهمه.. گفته شده که در شما نقص هاتون دیده نمیشن.. بلکه احساس نقصان شماست که دیده میشه.. در اون ولی احتمالا ترکیبی از کمی از هر دوشه..! هر چند این خستگی اگه از بین بره شاید هر دوتاش هم برطرف بشن.. اما از اون که بگذریم.. خودم.. فکر میکنم که نباید این جا بمونم.. به خاطر همین میگم نون عبرت آموزه.. یعنی باید سعی کنم هر چه زود تر از صندلی کناریش که روش میشینم فاصله بگیرم.. بهش که فکر میکنم.. میبینم که آره دکتر چیز هایی رو توی من دیده.. این که میگم به اندازه ی کافی هوشمندانه نیست بخاطر اینه که احتمالا با سعید مقایسه اش میکنم.. اون ولی در حد کسیه مثل اون میم شورابی.. کلا مدلش خیلی شبیهه.. چند وقت پیش اینو فهمیدم و خیلی برام خوشآیند نبود.. یعنی دوستانه اس.. ولی دوستانه بودنی که با یه فوت میتونی بپرونیش.. و اون فوت جمله ی "من دیگه به دردت نمیخورم" هستش..! شاید این به نظر منفی نگری باشه ولی واقعیته به نظرم.. من اینو تو رفتارش با یکی از خانومای کارمند قبلی اینجا حس کردم.. اون هیچی ام که نباشه حتما یه سالی اینجا بوده.. و اکت دکتر باهاش نظر منو تقویت میکنه.. حالا اون چیز هایی که توی من دیده.. سکوت منه.. که البته چیز پنهانی نیست.. ولی اون اینو به عنوان یک نوعی از پتانسیل مثبت مثلا تعریف کرده.. بهش اشاره کرده چند بار.. ولی نقدش نکرده.. به صورت ملویی تاییدش کرده به اشکال مختلف.. یکی دیگه اش باهوش بودنه.. یادمه سعید هم بهش اشاره میکرد.. نه که نباشم..! ولی اشاره هاش بو دارن به نظر من.. یکی دیگه اش سیگار کشیدنمه.. به سیگار کشیدن من و مهندس الف. واکنشش نالازمه.. یه جور موضوع بحثه.. بعدیش حالت بچه مثبت بودنمه.. که حالا یا ازش مطمئن نیست.. یا به شکل دوگانه ای ازش استفاده میکنه.. به این صورت که بهش اشاره میکنه.. ولی بعد نقضش میکنه با عبارت نترس از آن که های و هوی دارد.. و احتمالا میدونه که این برای من خوشآینده.. من فکر میکنم از ضعف یا شایدم حتی ساب بودنم هم یه بوهایی به دماغش خورده، هر چند که این خیلی دارک میشه نمیدونم واقعا..! موارد جزئی دیگری هم به همین صورت هستن.. حالا نون.. اون بهش مسئولیت میده.. مسئولیتی که نون هم اتفاقا جدیش میگیره و دوسش داره.. هر چند چیزی جز دردسر نیست ولی احتمالا بهش احساس لیاقت و توانایی میده.. فکر میکنم به حد متعادل و کنترل شده ای هم بهش اون نیاز به اینکه خنگ نیستی رو براش برطرف میکنه.. ولی خب همون کنترل شده..! من فکر میکنم که سین الف هم خیلی ساده تر از این حرفا اوکی میشه.. چون اون حتی زیر دست میم نقشه بردار هم هست.. اون رو با یه فلشی که شبیه تدی باشه میشه این جا نگهش داشت واقعا.. این طور که بگه میشناسمت من.. و گاهی هم اصطلاح "بابا جان".. که البته به شکل خنده داری مثلا برای منشی که سنش چهل و خورده ایه هم به کارش برده.. ولی اون جایی که لازمه تاثیرشو بذاره گذاشته..! شاید وقتی بهش نگاه کنیم بی معنی باشه.. ولی تاثیر اینا خیلی زیاد تر از اونی ان که به نظر میرسه.. حالا یک طرف مساله شناخت این الگو هست که من انجامش دادم.. کسی مثل نون اگه اینو میدونست نمی موند.. این همه مدت طولانی..! بقیه رو ولی نمیدونم.. احتمال اینکه اونا هم ندونن هست.. چیز دیگه ای هم که هست اینه که من تریک های خودمو میدونم.. ولی مال بقیه رو همشو نمیدونم.. که احتمالا بیشتر از این ها هستن.. اما غیر از شناختش.. به کار گیری هم مهمه.. من واقعا دوست دارم یه روزی انقد تو تشخیص خوب شده باشم که تو درمان و بعد ایجاد کردنش هم مهارت پیدا کنم..! چیزی که فعلا باهاش فاصله دارم.. ولی مسیر رسیدن به این قضیه برام روشن شده و این خوبه..
حالا من باید بمونم و دنبال درمان باشم..؟ باید بمونم و سعی کنم یاد بگیرم..؟ یا اینکه انقدر اینجا خستم میکنه که اصن ذهنم کشش این داستاناشو دیگه نداشته باشه..؟ اما حتی اگه درمان هم نکنم.. دیدن اینکه این قضیه این جا چطور عمل میکنه بازم خالی از لطف نیست.. هر چند همین رو هم میتونم با سرعت خیلی بیشتری خودم یادش بگیرم.. چون تا همین جاش رو هم من جای دیگه ای یاد گرفتم و این جا فقط مثالی ازش به چشمم اومده..! نمیدونم واقعا..
در آخر این رو بگم که شاید همه ی این ها حاصل توجه خیلی صادقانه ای هست که دکتر به همه ی ما داره و ما رو سعی کرده که بشناسه و اهمیت داده بهمون..! اما چه کـ.ـصخلیه اونی که فک کنه این طوریه..!