دقیقا یادم نیست از کی.. ولی احتمالا از تابستون 1402.. تا همین الان.. هر وقتی که عصر یا شب دلم میخواست برم یه هوایی بخورم.. یه مسیری رو رفتم نزدیک خونه.. که از روبروی یه مدرسه راهنمایی رد میشد.. اونجا قبلا مدرسه نمونه بود و لیلا اونجا درس خونده بود.. و اون جا خوابگاه داشته.. و من همیشه میدیدم اینجا چه قدر ساختمون داره.. و چه مدرسه بزرگیه.. اما هیچ وقت دقت نکرده بودم که اینجا خوابگاهی داشته که هنوز هم ساختمونش هست.. یه شب که داشتم رد میشدم.. اوایل شهریور.. یه ماشینی رو دیدم که انگار یه پدر و مادری داشتن کنارش از دخترشون خدافظی میکردن و توی یه اپ مسیر یابی مسیر رفتنشون رو پیدا میکردن.. و من با خودم گفتم اینجا چه جای این کاراس..؟ خب برید همون جایی که قراره از هم جدا بشین با هم خدافظی کنید.. ولی بعد دیدم عه این دختره داره میره داخل اینجا.. و گفتم شاید مثلا زن سرایه دار اینجا بوده..! بعد گفتم شاید معلم بوده.. ولی مدرسه ها که هنوز شروع نشده.. الان فقط دانشگاه باز شده.. بعد نگاهی به ساختمون نسبتا بلند ترش کردم و دیدم اینجا بالکن داره و درای زیاد توی بالکن ها و همه چراغ هاش هم امشب روشنه.. و این ساختمون اصلا بش نمیاد که کاربریش مدرسه باشه و باید خوابگاه باشه.. این همه بار که از کنارش رد شده بودم متوجهش نشده بودم.. و بعد فهمیدم که اینجا احتمالا خوابگاه دانشگاه فرهنگیان یا چیزی باید باشه.. و بعد دیگه از خیلی قسمت های محله به اون ساختمون که یه جورایی تو دل تپه ساخته شده بود نگاه میکردم و میدیدم که چه قدر به قسمتای مختلف شهر دید داره این خوابگاه.. و سعی میکردم با تصور کردن خودم به جای یکی از دانشحو ها که اومده تو بالکن بیرونو نگاه میکنه وایب اون خوابگاهو تصور کنم.. و حس جالبی داشت.. خوابگاه تو جای نسبتا خلوت و کمی جدا افتاده.. که البته این جدایی یه نوار 200 متری بیشتر نیست و هیچ ضرری نداره.. فقط ساکت و جالبش میکنه..! با خودم حس میکنم که اگه یه بار دیگه یه زندگی دیگه بخوام داشته باشم.. میخوام یکی از اون دانشجوها باشم و برای مدتی تو این خوابگاه زندگی کنم..!