یک ترس
وقتی یه طرف قضیه جلو میاد یه وقتایی اون یکی طرف نمیدونه که میخواد جلو بیاد یا نه..؟ در اتفاقی که با ف. داشتم تو کارشناسی.. هیچ صحبتی نبود.. فقط نادیده گرفتم.. چرا..؟ چون اون نوع نگاهش برام ترسناک بود وقتی خیره نگام میکرد.. بعدا پشیمون شدم و با خودم فکر کردم من اینطور رفتار کردم چون که از یکی دیگه خوشم میومده.. اون جا تصمیم گرفتم دیگه همچین برخوردی نداشته باشم.. الان اون داستان باز یه جورایی تکرار شده.. البته من دیگه دلباخته به کسی نیستم.. اما باز از اون نگاهی که از ز. میاد میترسم..! درباره دلیلش مطمئن نیستم.. و دلم میخواد این دفعه ایگنور نکنم.. نه بخاطر اینکه بعدا شاید پشیمون بشم.. بخاطر اینکه فکر میکنم این کار درستی نیست.. باید یه راه بهتری هم باشه.. که به اون شخص احساس بهتری بده..! ولی خب وقتی حرفی گفته نشده منم نمیتونم حرفی بزنم.. اما اینکه تو رفتارم چی کار باید بکنمو نمیدونم.. مورد دیگه ای ام که هست اینه که من از این ترسیدنم بدم میاد.. از اینکه نمیتونم تو چشماش زل بزنم.. و میخوام به این ترس غلبه کنم.. شاید بعد حرفی زده بشه.. و من بتونم اون چیزی که لازمه گفته بشه رو بگم..! همه ی اینا بخاطر اینه که وقتی منطقی میخوام به رابطه ای که ممکنه داشته باشیم فکر کنم، مشکلات و دردسرای زیادی میبینم.. و نمیخوام احساساتشو خراب کنم یا ازشون استفاده کنم.. نمیدونم.. شایدم فقط مشکل اینه که میترسم..!
پ.ن: شاید باید باهم یکم حرف بزنیم.. تا بشناسمش.. و ترسم از بین بره..