freaked out
اول دو تا آدم با قیافه ی کمی خاص دیدم.. یکیشونو دقت نکردم.. احتمالا اون چیز خاصی نبوده.. ولی اون یکی.. کمی آشنا بنظر میومد.. وقتی رد شدم ازشون پشت سرمو نگاه کردم.. چیز خیلی آشنایی دستگیرم نشد.. ولی ذهن من رفته بود یه جایی.. سمت یه کسی که نباید.. تا اومدم تحلیل کنم که نه اینا نبودن.. دیدم انگار شاید 30 ثانیه ای بوده که تو خودمم و هیچی حالیم نیس.. رنگم پریده.. یخ کردم.. دهنم خشک شده.. چون فکر کردم اونو دیدمش.. و شاید تو این مدت کمی تغییر کرده.. خیلی ناراحت کننده بود.. واقعا قابلیت داغون کردنمو داشت.. حتی دوتا پیرمرد اون ور خیابونم حس کردم فهمیدن انگار یه چیزیم شده.. بعد چیز هایی یادآوری شد بهم.. درباره ی خودم.. چیزهایی که سعی دارم فراموششون کنم.. و بگم این من نیستم.. ولی شاید هر چه زودتر برم سمتشون و قبولشون کنم.. برای من و زندگیم بهتر باشه.. شاید هدف هایی متفاوت از فعلیا.. شاید انگیزه های قوی.. شاید بیرون اومدن از این غباری که توشم.. شاید بیرون اومدن از یه سری غصه ها.. ولی خب این یه تغییر رویه ی بزرگه.. بزرگ و سخت.. که اگه واقعا لازمه.. نمیدونم.. شاید بعضی عواقب ناخوشایندی هم داشته باشه.. ولی اگه اجتناب ناپذیر باشن.. کاش بتونم هر چه زود تر واردش بشم و بهش عادت کنم.. اون طوری شاید خیلی از تلاش هامم نتیجه بدن.. تلاش هایی که الان به خاطر یه خواستن واقعی و از ته دل که جاش خالیه.. یه جایی کند یا متوقف میشن.. چون الان نمیدونم دقیقا قراره منو به کجا برسونن.. ینی کجایی که دلم بخواد..؟